نقد و بررسی فرقهی گنابادی / فرآیند عوام فریبی فرقهی نعمت اللهی و فرقه های انحرافی
فرقهی نعمت اللهی گنابادی از دیر باز یک فرقهی سازماندهی شده و سیاسی بوده است و نقش مشایخ در آن، برجستهتر از سایر فرق درویشی است. این فرقه از اواسط سلطنت «ناصرالدین شاه» با کمک مشایخ و مجازین به دستگیری علاوه بر تهران در سایر شهرها و حتی پس از انقلاب اسلامی در خارج از کشور گسترش یافتهاند.
حاج علی تابنده (قطب سی وهشتم) فرزندرضاعلیشاه درسال 1324شمسی دربیدخت گناباد متولد شد پس ازتحصیلات اولیه به مشهد وتهران عزیمت نمود و در سال 1348لیسانس زبان و ادبیات فارسی گرفت.
درحالیکه عموی محبوب علی یعنی دکترنورعلی تابنده 18 سال مسن تر از وی و12 سال قبل ازاوبه مسلک دراویش درآمده بود درکمال تعجب توسط پدرش به صورت موروثی جانشین پدر شد او در19 سالگی به مسلک دراویش درآمد و به دستور پدرش رضاعلیشاه تحت تربیت شیخ فرقه سیدهبه ا… جذبی قرارگرفت ودرسال 1364شمسی ازطرف پدرش ملقب به محبوبعلی شد . باپول بی زبان فقراء مسافرتهای خارجی خود را شروع کرد و از سال 1365 به عنوان جانشین پدر و قطب صامت فرقه معرفی شد و درسال 1371پس ازمرگ پدررسماً بااسم طریقتی محبوب علیشاه به عنوان قطب سی وهشتم فرقه معرفی شد.محبوب علیشاه ازنظرمقامات معنوی وعلمی ازبسیاری مشایخ پدرش پایین تر بود ولی رضاعلیشاه باکمک سیدهبه ا… جذبی ودریافت اجازه روایت تشریفاتی ازحاج شیخ محمدجواد غروی وحاج میرزاعلی آقاغروی علیاری سعی کرد زمینه پذیرش قطبیت او برای سایر مشایخ را فراهم نماید این تحرکات برای قطبیت اودرحالی انجام شدکه درآن موقع قطب فعلی، برادررضاعلیشاه نورعلی تابنده هم دارای مدرک دکتری بود و هم درسال 1331یعنی 12سال قبل از محبوبعلی درسلک دراویش درآمده وی پس از 4 سال و4 ماه ازقطب بودن درشهریور1375 مرد او قبل ازمرگ و طی چندین نامه به مشایخ فرقه ازجمله عزیزا… محقق نجفی شیخ مشهد ، یوسف مردانی شیخ کرج ، میرمطلب میرزایی شیخ امارات متحده عربی ، سید احمد شریعت شیخ قم وشمس الدین حائری شیخ تهران قطبیت رابه عموی خود دکترنورعلی تابنده (مجذوبعلی شاه) که 18 سال از وی بزرگتر بود منتقل نمود . جسد محبوبعلی پس ازمرگ در دی ماه 1375 بنابه وصیت درآرامگاه خانوادگی اقطاب گنابادی واقع دربیدخت گنابادبه خاک سپرده شد.قطب سی و نهم فرقهی گنابادی دکتر «نور علی تابنده» سومین فرزند «صالح علیشاه» است. وی در تاریخ 21 مهر ماه 1306 برابر با 17 ربیع الثانی 1346 هجری قمری در بیدخت گناباد متولد شد. تحصیلات مقدماتی علوم اسلامی را تحت سرپرستی و مراقبت پدرش صالح علیشاه به اتمام رساند و سپس برای ادامهی تحصیلات به تهران رفت و در سال 1324 شمسی از دبیرستان علمیهی تهران، دانشنامهی دیپلم ادبی دریافت نمود و سپس در دانشکدهی حقوق دانشگاه تهران تحصیلات دانشگاهی را ادامه داد و در سال 1327 در رشتهی قضایی موفق به دریافت درجهی لیسانس شد؛ پس از اخذ لیسانس به مدت 2 سال در وزارت خارجه مشغول فعالیت گردید و سپس به استخدام وزارت دادگستری درآمد.وی در سال 1331 شمسی نزد پدرش به جرگهی دراویش پیوسته و در سال 1336شمسی دکترای حقوق و تحصیل در رشتهی ادبیات فرانسه را در پاریس به پایان رسانید و به ایران بازگشت و در مشاغل مختلف قضایی در وزارت دادگستری مشغول خدمت شد. وی در سال 1355 بازنشسته شد و به عنوان وکیل پایه یک دادگستری به فعالیت خود ادامه داد. همزمان با شکلگیری «نهضت آزادی» آقای نور علی تابنده هم در قالب نهضت آزادی به جمع مبارزین با نظام شاهنشاهی میپیوندد، چون خانوادهی تابنده و (جریان تصوف) پیوند تنگاتنگی با دربار «محمدرضا پهلوی» داشتند او را به خاطر همین موضوع از خانواده طرد میکنند. همزمان با اوجگیری مبارزات ملت ایران، نور علی تابنده علیرغم راه و روش دراویش، اولین راهپیمایی و سخنرانی برضد نظام شاهنشاهی را در بیدخت انجام میدهد و این کار او موجب خشم قطب فرقه (رضا علیشاه) و سایر دراویش میگردد به نحوی که دراویش در بیدخت برضد نور علی و به نفع نظام طاغوت راهپیمایی کرده و شعار جاوید شاه سر میدهند.
بعد از پیروزی انقلاب، آقای نور علی تابنده تحت تأثیر تفکرات لیبرالیسم کماکان به همکاری خود با نهضت آزادی ادامه میدهد و در کابینهی «بازرگان» به سمت معاون وزیر ارشاد و عضو هیأت امنای سازمان حج و زیارت منصوب میشود. وی همچنین مدتی معاون وزارت دادگستری بود و در مهر ماه 1359 فعالیت سیاسی و اجرایی را به طور کلی رها کرد و پس از خروج نهضت آزادی از حاکمیت، تحت تأثیر همان گرایشها با نظام جمهوری اسلامی هم در تعارض قرار میگیرد. این تعارض ادامه دارد تا این که ایشان در اوایل دههی 70 یک بار دستگیر و به اتفاق بعضی از سران نهضت آزادی، مدت کوتاهی در زندان به سر میبرد.در حال حاضر نیز قطب دراویش گنابادی (نور علی تابنده) علیرغم طرح شعار دوری از سیاست کماکان ارتباط تشکیلاتی و عاطفی خود را با نهضت آزادی حفظ کرده و در جلسات محفلی آنان نظیر مراسم سالگرد بازرگان، سحابی و… شرکت مینماید. در حالی که نورعلی تابنده به ظاهر روشی کاملاً مخالف برادرش رضا علیشاه و برادرزادهاش محبوب علیشاه داشت، ولی براساس توافقی کلی که توسط سازمانهای فراماسونری طراحی شده بود از سال 1331 که به جرگهی دراویش پیوست، سمت مشاورت آنان را نیز داشته است. صوفیها معتقدند که قطب یک فرقه باید مراحل تصوف را پله پله بگذراند تا به مقام قطبیت برسد. ولی نورعلی مانند پدرش صالح علیشاه که 21 ساله قطب شد، پس از مرگ محبوب علیشاه در 27 دی ماه 1375به موجب فرمان وصایتی مورخهی 28 مهر 1371 از جانب قطب قبلی بدون طی مراحل تصوف یک شبه قطب شده و به مقام جانشینی برادر زادهی خود با لقب طریقتی «مجذوب علیشاه»منصوب گردید.با توجه به این که دکتر نورعلی تابنده تا قبل از تصاحب قطبیت به عنوان شیخ و حتی مجاز به نماز معرفی نشده بود، پس از انتصاب از سوی برادرزادهاش علی تابنده (محبوب علیشاه) به عنوان قطب سی و نهم فرقه، جبههگیری برضد وی از سوی برخی دراویش شروع شد. چون اغلب مشایخ فرقه از این که قطب به صورت موروثی از میان فرزندان سلطان محمدگنابادی انتخاب شود، راضی نیستند به علاوه این که نورعلی تابنده برخلاف مشی دراویش مدتی با رژیم پهلوی مقابله نموده و به عضویت نهضت آزادی درآمده بود و با مرگ غیره منتظرهی «محبوب علیشاه» بدون این که شرایط لازم و محبوبیت کافی را دارا باشد به عنوان قطب معرفی شده بود و از طرف بعضی مشایخ با کراهت مورد پذیرش قرار گرفت و به احتمال زیاد پس از مرگ وی نیز مقام شاهی و مفت خوری از خاندان بیچارهی گنابادی گرفته نخواهد شد و فرزند نورعلی یعنی «رضا تابنده» به عنوان قطب معرفی خواهد شد. در تصویر مقابل رضا تابنده با دستبند فتنهی سبز دیده میشود.
دوران قطبیت نورعلی به لحاظ شکلگیری ناتوی فرهنگی برضد جمهوری اسلامی ایران دوران حساسی است، به نحوی که فرقههای انحرافی با جدّیت از طرف دشمنان اسلام مورد پشتیبانی قرار گرفتهاند و فرقهی گنابادی نیز از حمایتهای مادی و معنوی استعمار بینصیب نمانده است. در حال حاضر این فرقهی درویشی جزو فعالترین، پر تعدادترین و تشکیلاتیترین فرقههای انحرافی مشغول فعالیت میباشد. در این دوره شاهد توسعهی کمّی وکیفی فعالیت آنان در تهران، اصفهان، قم، بروجرد و بعضی مراکز استانها میباشیم که باعث تضعیف امنیت و تشنج در بعضی از شهرها شدهاند که میتوان به حوادث 24 بهمن سال 84 در قم، درگیری 6 شهریور 86 در کرج، درگیری 19 آبان 86 در بروجرد، تجمع آنان در مقابل مجلس شورای اسلامی در سال 87 و درگیری با بسیج در سال 89 اشاره نمود.بررسی سخنرانیها و نوشتههای نورعلی تابنده حاکی از این مطلب است که وی علیرغم داشتن مدرک دکترا و داعیهی جانشینی امام زمان(عجلاللهتعالی) از علوم اسلامی بیبهره بوده و از قرائت صحیح قرآن نیز عاجز است. او فردی عوام فریب و جاه طلب است و به راحتی به مریدان احمق خود اجازه میدهد در مقابل او سجده نموده و روی کفش او را ببوسند. لازم به ذکر است مریدان احمق این فرقه گاهی در مقابل مشایخ فرقه نظیر مردانی در کرج نیز سجده مینمایند. متأسفانه در دوران تصدّی ریاست فرقه توسط نورعلی تابنده، ارتباطات خارجی فرقه به ویژه با کشورهای غربی افزایش چشمگیری یافته است. به نحوی که به صورت علنی و آشکار کمکهایی از مریدان فرقه در خارج از کشور به آنان ارسال میشود. به عنوان نمونه در تخریب حسینیه (خانقاه) آنان در قم اسامی 800 نفر از افرادی که از اروپا، کانادا و ایالات متحده کمک مالی برای این فرقه ارسال کرده بودند، به دست آمد.بررسی عملکرد دراویش نعمت اللهی گنابادی در دوران ریاست نورعلی تابنده، یعنی از دی ماه 1375 که ریاست فرقه به او واگذار شد، شاهد رشد چشمگیر فعالیتهای مخرب این فرقه در تهران و سایر استانها بودهایم. وضعیت مالی آنان به نحو بی سابقهای بهتر شده و مبالغ زیادی صرف تبلیغ و رسیدگی به دراویش بی بضاعت مینمایند. همچنین قطب فرقه بسیار مرفه و تجملی در خانهای بزرگ در خیابان پاسداران زندگی میکند و سایر مشایخ فرقه نیز زندگی اشرافی و مرفهای دارند.
شناخت مشایخ فرقهی نعمت اللهی گنابادی
فرقهی نعمت اللهی گنابادی از دیر باز یک فرقهی متشکل و سازماندهی شده و سیاسی بوده است و نقش مشایخ و مجازین به نماز و دستگیری در آن، برجستهتر از سایر فرق درویشی است. این فرقه از اواسط سلطنت «ناصرالدین شاه» با کمک مشایخ و مجازین به دستگیری علاوه بر تهران در سایر شهرهای کشور و حتی پس از انقلاب اسلامی در خارج از کشور گسترش یافتهاند. به همین منظور پس از معرفی اقطاب گنابادی لازم است نقش مشایخ در ترویج این فرقه مورد بررسی قرار گیرد. در میان مشایخ فرقه سه تن از آنها یعنی «ملاعباسعلی کیوان قزوینی» (منصور علیشاه)، «شیخ عبدالله حائری» (رحمت علیشاه) و «یوسف مردانی» وضعیت خاصی دارند که در این قسمت به معرفی بیشتر آنها خواهیم پرداخت.
ملا عباسعلی کیوان قزوینی (منصور علیشاه)
«ملاعباسعلی کیوان قزوینی» در سال 1277ه.ق. در محلهی شیخ آباد قزوین به دنیا آمد و پس از فراگیری مقدمات علوم حوزوی نزد پدرش «ملااسماعیل واعظ قزوینی» جهت تکمیل دروس به تهران آمد و در 25 سالگی بر اثر سخنرانیهای بلیغ به واعظ قزوینی مشهور شد. «کیوان» در کتاب «راز گشا»، در مورد گرایش خود به تصوف مینویسد:«از سال 1302 ه.ق. یعنی 25 سالگی به عرفان علاقهمند شدم ولی در دام تصوف افتادم. ابتدا در چال میدان تهران نزد «حاج میرمحمدعلی» سر سپردم و به ذکر و ورد مشغول شدم و مدتی هم مرید «حاج ملا جواد اصفهانی» و سپس مرید «میرزاحسنعلی» (صفیعلیشاه) شدم و با اجازهی او به جمع دراویش وارد شدم و کمی بعد با مشورت صفیعلیشاه برای درس اجتهاد راهی عتبات عالیات شدم و 8 سال آنجا درس خواندم و درس گفتم. در نجف از درس عرفان آخوند ملاحسینقلی همدانی هم استفاده کردم. در سال 1312 ه.ق. به امر میرزای شیرازی در سامرا منبری رفتم ولی خیلی دوست داشتم عرفان عملی را نزد فردی آگاه تکمیل کنم. مرا به ملاسلطان در گناباد هدایت کردند. لذا در 1314 ه.ق. از کربلا راهی گناباد شدم. ملا سلطان خیلی گرم مرا تحویل گرفت و قول داد اگر او را 12 سال خدمت صادقانه و بیبرهان کنم صاحب کشف و عیان شده و مانند او قطب خواهم شد. او گفت:برای تکمیل نفس مرید، باید شعاع نوری از مراد که پدر روحانی است به او برسد. این شعاع نور به منزلهی نطفهی پدر است که در باطن مرید که به منزلهی رحم مادر است وارد و پرورش مییابد و در تولد ثانوی نفس کامل متولد میشود. دوران حمل و به ثمر رسیدن این نطفه تا تولد از 6 ساعت تا 12 سال به اختلاف اشخاص طول میکشد و اگر 12 سال گذشت و نفس کامل نشد، مرید لیاقت حیات ندارد.»«من با استعدادی که در خود میدیدم یقین داشتم که خیلی زودتر به کمال نفس میرسم لذا پس از ورود به جمع مریدان ملاسلطان و گرفتن ذکر و دستور سلوک 12 سال خدمت بیمزد و شبانهروزی کردم و با تسلطی که به وعظ و خطابه داشتم مریدان ملاسلطان را چندین برابر کردم. ولی 12 سال گذشت و تغییر مثبتی در خود مشاهده نکردم. به نزد ملاسلطان رفتم و او مرا گول زد و حدود 3 سال دیگر با اکراه در خدمت او بودم تا این که در سال 1327 ه.ق. ملاسلطان کشته شد و فرزند معلومالحال خود ملاعلی را جانشین خود کرد. بسیاری از مریدان ریاست او را قبول نکردند ولی من آنها را ساکت میکردم. ملاعلی به پاس خدمات شبانه روزی، در سال 1329 یعنی 2 سال بعد از آن که قطب شد، نفس مرا کامل تشخیص و مرا منصورعلیشاه خواند و از من دیگ جوش خواست و به هزار نفر خوراند و من در زمرهی اقطاب درآمدم.8 سال در کنار او با لقب شاهی حکم قطب صامت را داشتم ولی او مقدمات ولیعهدی فرزندش ملاحسن را فراهم میکرد و پس از مرگش در کمال تعجب مریدان فرزند 21 ساله و جوانش قطب فرقه شد ولی با این حال من با اکراه به مدت 5 سال مدارا کردم ولی از نوادهی ملاسلطان چیزهایی دیدم که دیگر نتوانستم حمل به صحت کنم. کارد به استخوانم رسید و ماندن و سکوت را جنایت و خیانت به جامعه یافتم. لذا پس از 30 سال که به اشتباه در خدمت این فرقه بودم به ملاحسن نوشتم دیگر حاضر به ادامه خدمت نیستم ولی او بر ماندن من اصرار کرد و انواع ملاطفتها نمود. اما روز به روز دلم از محبت آنها خالی و پیوندم گسستهتر شد.»[1]بنابر آنچه از نوشتههای کیوان بهدست میآید. وی از زمان ملاسلطان به نیرنگ، فریب و فساد ملاسلطان و فرزندانش پی برده بود ولی به طمع رسیدن به ریاست فرقهی نعمتاللهی سکوت کرده بود. فساد و تباهی ملاعلی نیز به قدری واضح و آشکار بود که کیوان خود به آن معترف است، ولی دریافت لقب«منصورعلیشاهی» و اسناد باغهای گناباد، نطنز، شمال و بذل و بخششهای ملاعلی زبان کیوان را بسته بود. به علاوه کیوان حتی پس از جدا شدن از صالحعلیشاه هنوز به عرفان علاقهمند بود چون او در رازگشا (ص125) مینویسد:«نکوهش تصوف مستلزم نکوهش عرفان نیست. من الآن به صوفیان پشت کردهام ولی با صدای بلند تمام سلاسل تصوف از شیعه و سنی را نکوهش میکنم و با همان لحن عرفان را میستایم به این علت که اقطاب سلاسل تصوف بهخصوص بچههای ملاسلطان که امروزه نفوذشان بیشتر از سایر سلاسل ایران است مثل بهاییان که مریدان خود را اغنامالله (گوسفندان خدا) میدانند دنبال مرید کمهوش و مطیع میگردند. همهی سلاسل تصوف دزدان هوشمند و طالب مریدان بیهوشند، همه پی نادان میگردند که گوسفندوار آنها را بدوشند. چنان که ملاعلی مکرر به من میگفت امروز، روز جمع مال و ثروت است.»بعید است کیوان که مدتی در گناباد مستقر بوده از آدم کشی و جنایات متعدد ملاعلی بیخبر باشد، به احتمال زیاد کیوان در دورهی ریاست ملاعلی از غارت و اختلاسهای قطب سهمی داشته که 10 سال ننگ همکاری با او را پذیرفته است. به هر حال کیوان با توان علمی و قدرت بیان فوق العاده، عمر خود را به پای اقطاب شیاد گنابادی تباه کرد و حسرت قطب شدن را به گور برد. ولی در نوشتههایش خوشحال است که توانسته از ننگ صوفیگری رها شود. البته صالح علیشاه سعی کرد به هر قیمت کیوان را راضی نماید و در نامهای سراسر تملق، کیوان را زین العرفا و فردی با لیاقت خواند که در زیر به بخشی از نامهی صالح علیشاه به کیوان اشاره میشود:«…… چون بعد از ارتحال مولانا الاعظم و سیدنا الاجل والد جسمانی و روحانی آقای حاج ملاعلی گنابادی (نور علیشاه) بر حسب وصایت و نص، متکفل خدمات فقرا و هدایت بندگان خدا هستم و به جز اتصال به فقیر به صراط المستقیم طریقت راهی نیست و جناب مستطاب زین العرفاء آقای حاج شیخ عباس علی قزوینی دامه افاضاته از طرف حضرت نور علیشاه طاب ثراه مأمور به دعوت به شاهراه طریقت و تربیت سالکین و تلقین طالبین بوده و از آن حضرت مفتخر به لقب منصور علی گردیده از این فقیر نیز حسب الاشاره و اللیاقه ایشان را مجاز در امور مذکور نموده و مراتب سابقهی ایشان را مضی و برقرار نمودم.»[2]«محمد حسن بن علی» 1337ه.ق.ولی از این به بعد دیگر کیوان از ادامهی همراهی با تصوف منصرف میشود و کم کم از فرقهی گنابادی جدا میگردد و چند جلد کتاب برضد تصوف و سران فرقهی گنابادی مینویسد که مهمترین آنها عبارتانداز: «کیوان نامه، راز گشا، بهین سخن، استوار و اختلافیه»؛ ولی سرانجام صالح علیشاه تحملش تمام میشود و او را در سال 1345ه.ق. از منصب شیخ المشایخی فرقه عزل مینماید. کیوان در حالی که عمرش را فدای راه انحرافی صفی علیشاه فراماسونر و ملاسلطان و ملاعلی گنابادی فاسد نمود. در سال 1357ه.ق. در اطراف شهر رشت مرد و مدفون شد. پس از مرگ کیوان، تمام تألیفات وی بدون نام او به نفع اقطاب فرقه مصادره شد. کتاب «پند صالح» که مایهی مباهات و افتخار اقطاب گنابادی است، از سخنرانیها و منابر کیوان قزوینی اقتباس شده است.
شیخ عبدالله حائری (رحمت علیشاه) یکی از مشایخ مرموز و قدرتمند فرقهی گنابادی «شیخ عبدالله حائری» است. وی فرزند «آیت الله شیخ زین العابدین مازندرانی» از مراجع بزرگ کربلا است. این مرجع بزرگ 4 فرزند پسر داشت که شیخ عبدالله حائری متولد 1284ه.ق. آخرین آنها بود. دربارهی او نوشتهاند که در 20 سالگی ادعای اجتهاد نمود و از همین زمان در ردیف حقوق بگیران انگلیس قرار گرفت. شیخ عبدالله در سال 1305ه.ق. در کربلا برای اولین بار با ملاسلطان ملاقات کرد ولی در سال 1311ه.ق. سر سپردهی او شد و از طرف ملاسلطان به لقب طریقتی «رحمت علی» ملقب گردید. حائری خدمات زیادی به این فرقه نمود که یافتن فرزند گمشدهی ملاسلطان (قطب بعدی) و باز گرداندن او به بیدخت، از مهمترین آنهاست.
حائری در سال 1322ه.ق. ساکن تهران شد و در دوران 10 سالهی ریاست ملاعلی بدون ریاست ظاهری به رحمت علیشاه ملقب شد. رحمت علیشاه در سفر آخر ملاعلی در کاشان همراه وی بود و پس از مسموم شدن قطب او را به شهر ری منتقل و مدفون نمود. او برخلاف کیوان قزوینی، شیخ المشایخی صالح علیشاه 21 ساله را نیز پذیرفت و تا آخر عمر ریزه خوار سفرهی اقطاب گنابادی بود. از شاگردان معروف شیخ عبدالله حائری، «بدیع الزمان فروزانفر» و فرزندش «هادی حائری» بودند. هادی از یاران صمیمی «مصدق» و سرپرست اوقاف کشور در زمان او بوده است. هادی نیز از سرسپردگان فرقهی نعمت اللهی بود و خانهی پدری خود را وقف مجالس دراویش نعمت اللهی نمود.رحمت علیشاه با رضاخان پهلوی رابطهی بسیار صمیمی داشت به نحوی که رضاخان حتی در دوران پادشاهی به ملاقات او میرفت و به توصیههای این درویش نعمت اللهی عمل میکرد. در کتب فرقه، او را صاحب کشف و کرامات دانسته و نوشتهاند سالها قبل از پادشاهی رضاخان در اراک به او نوید سلطنت داده بود. «مصطفی آزمایش» در مقالات «عرفان ایران» سعی نمود، انگ نوکری استعمار و حقوق بگیری انگلستان را از او سلب نماید. ولی به علت وجود مستندات قوی و همراهی حائری با نوکرهای انگلیس موفق به این کار نشده است. لازم به ذکر است هنگامی که «زین العابدین رهنما» از طرف رضاخان به مرگ محکوم شد، به توصیهی حائری اعدام وی به تبعید تقلیل یافت ولی معلوم نیست چرا حائری برای «تیمور تاش» جلاد که او نیز درویش گنابادی بود، وساطت نکرد و با خونسردی شاهد قتل تیمور تاش شد.
یوسف مردانی (صدقعلی) شیخ کرج:
«یوسف مردانی» ملقب به درویش «صدقعلی» در تاریخ 4 خرداد 1315 (1355 قمری) در قریهای به نام آغوزدرّه از توابع و قراءِ کوهستانی هزارجریب چهاردانگه بخشی از بهشهر به دنیا آمد.
پدر وی «محمود مردانی» از مالکین منطقهی هزارجریب و درویش مسلک بود. «یوسفعلی مردانی» تحصیلات مکتبی را در هزار جریب آغاز کرد و سپس با خانواده به بندرگز مهاجرت نمود و در آن شهر ساکن گردید. یوسفعلی مردانی دوران دبستان را در بندرگز به اتمام رساند و تحصیلات متوسطه را در ساری آغاز کرد و دیپلم ادبی را در تهران گرفت. او زمانی که در ساری زندگی میکرد دچار تردید شد، به نحوی که خود او در این باره مینویسد:«در آن ایام که در ساری ساکن بودم برای یافتن راه خدا به همه جا سر میکشیدم و عقاید آنها را بررسی میکردم. به زیارتگاهها، به کلیساها، به کنیسهها، به محافل بهاییها و به هر جا که صحبت از دین بود میرفتم و به هرکس که دعوی مذهب داشت مراجعه و نظریات آنها را بررسی میکردم و کتب آنها را میخواندم، تا آن که شبی به تشویق یکی از دوستان در مجلس فقری در حسینیّهی امیرسلیمانی شرکت کردم و در 8 جمادی الثّانی سال 1377 قمری مطابق با 9 دی 1336 شمسی نزد مرحوم آقای محمدمهدی سلیمانی (وفاعلی) به فقر مشرف شدم. انگیزهی اوّلیهام در تشرّف به فقر این بود که فهمیده بودم ایشان اذکاری که از معصوم)علیهالسلام) به آنها رسیده را به مریدان خود تعلیم میدهند که ابزار سلوک است.»او سپس به دانشکدهی الهیات مشهد رفت و در رشتهی «معقول» به تحصیل پرداخت و با نوشتن رسالهای در عرفان زیر نظر استاد «سیدجلالالدین آشتیانی» در سال 1341 فارغ التحصیل شد. پس از اخذ لیسانس در آموزش و پرورش نظر آباد ساوجبلاغ استخدام و سپس به کرج منتقل و در آموزش و پرورش کرج بازنشسته شد. مردانی مدعی است، کتب دینی و مذهبی زیادی را مطالعه کرده است و همزمان با این بررسیها در سلاسل دیگر نیز به تحقیق پرداخته و به مجالس و محافل آنها مراجعه و عقاید، نظریات، آداب و رفتار آنها را بررسی نموده است ولی قلب او آرام نگرفته است. او در اوایل سال 1338شمسی در بیدخت به ملاقات قطب فرقهی گنابادی صالح علیشاه میرود، خود مردانی در این باره میگوید:«توفیق زیارت و عتبه بوسی آستان ملائک پاسبان حضرت قطب العارفین و مولی الموحدین و کهف الواصلین حضرت آقای صالح علیشاه روحی و جسمی لتربته الفدا (در اوایل سال 1338) نصیب شد. در بیرونی مقابل آن آفتاب عالم تاب روی نیمکت چوبی با دل شکسته و تن خستهی گدایی به شاهی مقابل نشسته، نگاهی بر آن جمال بیمثال افکندم. به فکر فرو رفتم که تفاوت ایشان با روحانیون دیگر چیست، جز شارب مبارک و صورت چیزی نتوانستم بفهمم. چشم نابینای مرید را چه قدرت دیدآفتاب است. چیزی نفهمیدم. حیران ماندم. بر سوز دل افزوده شد و از مغز استخوان ناله برخاست. مأیوس و ناامید افتادم. بلند شدم مطلبی را خدمتشان شاید معترضانه عرض کنم که حرکت فرمودند و با آن چشمان خدابین به سر تا پای این بیسروپا نگاهی فرمودند و به سمت درونی منزل حرکت کردند. آتش طور از هر طرف مشتعل شد و دل از ذکر خدا آرام گرفت و به اصل خود رسید ….. بعد از آن برهان عظیم الهی دیگر هرگز کوچکترین تردیدی در دل راه نیافت.»مردانی مدعی است علاوه بر بیداری در خواب نیز به طرف اقطاب گنابادی هدایت شده است. او میگوید:«در خواب دیدم پس از ختم نماز صبح شخصی با عمامه و عبا مچ دست مرا گرفتند و گفتند این شخص هادی و مهدی!!!!!! زمان تو است. ولی هر چه میگشتم که صاحب آن چهره را بیابم موفّق نمیشدم. تا آن که در همان سفر به بیدخت آن شخصی را که در عالم رؤیا مشاهده کرده بودم زیارت کردم که در جوار حضرت صالح علیشاه جلوس نموده بودند. آن شخص حضرت رضا علیشاه و در آن زمان از مشایخ حضرت صالح علیشاه بودند.»مردانی در زمان صالح علیشاه به جمع دراویش گنابادی پیوست ولی از اول ریاست رضا علیشاه یعنی 1343 شمسی پس از مرگ صالح به عنوان شیخ فرقه مجاز به دستگیری و اقامهی نماز شد. مردانی با استقرار در حسینیهی اصفهانیهای کرج (میدان توحید، محلهی اصفهانیها، کوچهی کشاورز، پلاک 20) و توسعهی آن به یکی از فعالترین مشایخ فرقه مبدل شد و به طور غیر مجاز با خرید خانههای مجاور، حسینیهای با ظرفیت 2000 نفر بنا نمود. مردانی از جمله مشایخی است که بعد از مرگ رضا علیشاه در سال 1371 شمسی داعیهی قطبیت داشت ولی موقعیت مناسبی به دست نیاورد و حاج علی تابنده (محبوب علیشاه) فرزند رضا علیشاه به صورت موروثی به ریاست فرقه رسید.
ریاست محبوب علیشاه بیش از 4 سال و 4 ماه دوام نداشت و در اواخر سال 1375 از دنیا رفت. پس از مرگ قطب، مردانی مجدد تلاشهایی را برای تصاحب ریاست فرقه شروع کرد که نمونهی آن درج آگهیهای مشکوک در روزنامههای کشور توسط او و یارانش با نام طریقتی صدق علیشاه میباشد. به عنوان نمونه به آگهی مندرج در روزنامهی «کیهان» تاریخ 3/12/75 میتوان مراجعه کرد. نظر به این که از زمان ملاسلطان لقب طریقتی با پسوند شاه مخصوص اقطاب میباشد، این آگهیها مورد اعتراض قطب بعدی یعنی دکتر نور علی تابنده (مجذوب علیشاه) قرار گرفت.ولی در حال حاضر نیز بعضی دراویش فرقه او را قطب صامت میدانند و در برابر او سجده میکنند و معتقدند بعد از مجذوب علیشاه، یوسف مردانی به ریاست فرقه خواهد رسید. ولی مجذوب علیشاه پسر خود رضا تابنده را که در حال حاضر در اروپا به سر میبرد، آمادهی تحویل میراث پدری نموده است. در حال حاضر از میان 13 نفر شیخ با سابقهی فرقه، فعالیت تبلیغی یوسف مردانی شیخ کرج بسیار گستردهتر و سازماندهی شدهتر است به نحوی که مجالس هفتگی او گاهی از حسینیهی امیرسلیمانی که معمولاً قطب فرقه در آن شرکت میکند، گستردهتر میباشد.(*)
پینوشتها:
[1]. رازگشا، خلاصهی صفحات 115 تا 128
[2]. کتاب نامههای صالح، ص 16
*سید حبیب الله تدینی؛ کارشناس ارشد فرق و ادیان الهی
نقل کردهاند یکی از روستاییان را دستگیر و از او سؤال میکند: «تو قاتل را میشناسی، هر چه او قسم میخورد که من نمیدانم قاتل کیست؟ ملا علی نمیپذیرد و با ریختن روغن داغ روی سرش سعی میکند او را به اعتراف مجبور کند که این فرد تا آخر عمر دچار مشکلات روانی میشود.
در مقالههای قبل ضمن پرداختن به چگونگی پیدایش «فرقهی نعمت اللهی» به ظهور اقطاب مختلف اشاراتی شد؛ حال در این قسمت به معرفی یکی دیگر از «اقطاب» و چگونگی ظهور «ملاعلی (نورعلیشاه ثانی)» میپردازیم.
ملاعلی (نورعلیشاه ثانی)
پس از «ملا سلطان» در حالی که بعضی از مشایخ نظیر «کیوان قزوینی» به لحاظ علمی و آشنایی به تصوف و سیر و سلوک، سرآمد تمامی دراویش بودند؛ فرزند وی «ملا علی» که فردی قصی القلب و فاسد الاخلاق بود، جانشین وی شد.
برای این که ادعاهای گزاف ملا سلطان بیشتر آشکار شود، بد نیست متن حکم قطبیت فرزند فاسدش را مرور کنیم. ملا سلطان در این حکم چنین مینویسد: «پوشیده نماند که هر یک از اولیای عظام را در زمان حیات و بعد از ممات خلفا و نواب لازم، که رشتهی دعوت منقطع نشود که در بقاع ارض و در جمله زمان حکم یا ایها الرسول بلغ ما انزل الیک … جاری باشد لذا این ضعیف سلطان محمد نور چشم خود ملا علی را خلیفهی خود قرار دادم و چون اشارهی غیبیه شده بود تأخیر را روا نداشتم.»چون اشارهی غیبیه شده بود تأخیر را روا نداشتم.»[1]
لازم به ذکر است این حکم برای فرزندی که شهرت به فساد داشته و 7 سال بدون اذن پدر از خانه فراری بوده و فاقد هرگونه تشخص علمی و عرفانی بوده، صادر شده است. به علاوه انشای حکم بسیار شبیه مطالبی است که «میرزا حسین علی نوری بهایی» با کمک ادیبان انگلیسی انشا میکرده است. همچنین ملا سلطان این انتصاب را به غدیر و خود را در ردیف اولیای عظام قرار میدهد و مدعی میشود که از غیب مأمور نصب فرزندش شده است که نگارنده معتقد است ملا راست میگوید زیرا دلال مظلمه، «میرزا عبدالله حائری» (رحمت علیشاه) از طرف انگلستان و جریان شوم فراماسونری که عالم غیب ملا سلطان میباشد، حامل اشارهی غیبیه بوده است.ملاعلی در سال1284ه.ق. در بیدخت گناباد متولد و در سال 1337ه.ق. در کاشان به دست یکی از مریدان یاغی خود (ماشاالله خان کاشی)[2] مسموم و به قتل رسید.جای تعجب است، قطب فرقهی نعمت اللهی که خود را همطراز اولیای خدا میداند در خانهی فردی یاغی و حرام خوار نظیر «نایب حسین کاشی» چه کار میکند البته بعضی محققین نایب حسین و فرزندش ماشاالله خان را از مریدان فرقهی نعمت اللهی میدانند؛ زیرا ملاعلی در امر مذهب مردد بود، 7 سال به مسافرت پرداخت و در کشورهای ترکمنستان، افغانستان، هندوستان، کشمیر، حجاز، عراق، یمن و مصر به دنبال عیاشی خود بود. در این مدت ملا سلطان برای یافتن فرزند فاسد خود به هر کسی متوسل شد.«سید تقی واحدی» در کتاب «کوی صوفیان» صفحهی 282 در این خصوص مینویسد: در ملاقاتی که با مرحوم مدرسی چاردهی داشتم، آقای مدرسی به من گفت: «اگر بیم مرگ حتمی و کشته شدن به دست دراویش گنابادی نبود، پرده از روی انگیزه و علت آشنایی شیخ عبدالله حائری حقوق بگیر سفارت انگلیس در عراق و ملا سلطان بر میداشتم و توضیح میدادم چه طور مرجع زادهای جاسوس و تربیت شده در نجف اشرف دلباختهی ملا سلطان شده و فرزند گمشدهی او (ملا علی) را یافته و برای احراز ریاست فرقه آماده نموده است.» همچنین کیوان قزوینی که از مشایخ فرقه بوده، معتقد است ملاعلی پس از این که توسط پدرش به مسلک درویشی درآمد نیز مخالف صوفیه بود. وی در ایام جوانی به طور کامل مخالف آرا و نظرهای پدر خود بود و به همین علت مدت 7 سال پدر خود را ترک کرد و ملاسلطان برای یافتن وی از دوستان خود در مکه و کربلا استمداد طلبید که سرانجام توسط «شیخ عبدالله حائری» (رحمت علیشاه) در عراق پیدا شده و به بیدخت بازگشت.وی در حالی که هنوز دچار تردید بود و به راه و روش پدر اعتقاد نداشت، در سال 1315هجری قمری به مقام ارشاد رسید و در سال 1327 پس از قتل پدرش به دست دو نفر از اهالی بیدخت، جانشین وی گردید. ملاعلی به خاطر گرایشهای سیاسی، در جنگ جهانی اول به همکاری با آلمان متهم شد. وی ثبات عقیده نداشت و در رسالهی «سعادتیه» برای عادی جلوه دادن این رفتار چنین نوشتهاند: «ملاعلی برای تحقیق بیشتر و یافتن اطمینان کامل قلبی عازم سیر آفاق و انفس گردیده و مدت 7 سال به غالب کشورهای بزرگ مسافرت نمود و با بزرگان و مدعیان هر طریقه و گروهی مجالست نمود ولی بالاخره هادی راه خود را پدر یافت و در سال 1307 به گناباد برگشت و تحت توجه پدر قرار گرفت.»
فساد اخلاقی و اعتقادی ملاعلی به قدری شدید بود که در نوشتههای قطب و مشایخ فرقه نیز مطرح شده است. به عنوان نمونه دو مورد را ذکر مینماییم: «آقای سلطان حسین تابنده معروف به رضا علیشاه در کتاب «نابغهی علم و عرفان» دربارهی «نور علیشاه» گوید: «نظر به این که بعض فقرا نسبت به ایشان خوشبین نبودند ملا سلطان از نوشتن فرمان قطبیت وی خودداری مینمود، تا آن که طبق صریح اجازهنامه با تأیید غیبی فرمان خلافت حاج ملاعلی صادر و به «نور علیشاه» ملقب شد. پس از صدور فرمان نیز بعضی با ایشان مخالفت نموده و اطاعت او نمیکردند.»
از این عبارت به خوبی استفاده میشود که جو و نظر عمومی درویشان کاملاً با قطب شدن «نور علیشاه» مخالف بوده است و سلطان محمد نیز از این موضوع با خبر بوده است و حتی پس از صدور فرمان قطبیت او عدهای از صوفیان که در لیاقت و شایستگی نور علیشاه برای این مقام شک و تردید داشتند با او بیعت نکردند. مرحوم «حاج سید محمد علی روحانی» ـ امام جماعت اسبق مسجد سرتراز جویمند ـ مینویسد: «من به رییس ادارهی اوقاف گناباد حاج نایب الصدر فرزند رحمت علیشاه شیرازی گفتم: شما از نظر علمی و عملی بر حاج ملا علی برتری دارید، بنابراین چرا دست ارادت به او داده و او را به عنوان قطب خود پذیرفتهاید؟!» وی با کمال ناراحتی و عصبانیت در جواب گفت: «مرام درویشی ما به قدری کثیف و آلوده است که اگر مرشد، جُبّه درویشی را به تن الاغی بپوشاند ما باید دست ارادت با آن الاغ داده و دست او را ببوسیم، اکنون نیز ملا سلطان محمد جبّه را به تن فرزندش حاج ملاعلی پوشانده و دستور داده تبعیت کنیم.»
کیوان قزوینی در صفحهی 177 «راز گشا» مینویسد: «در سال 1336ه.ق. یعنی یک سال قبل از مسموم شدن ملاعلی، شورش و رسوایی عظیمی در اثر بدرفتاری ملاعلی با اهالی روستاهای گناباد و غارت اموال و املاک آنها توسط وی در بیدخت در گرفت که او ناچار شد یکسال آخر عمر را به دوره گردی در شهرها بپردازد. او در این یکسال اموال زیادی از مریدان خود در قزوین، همدان، اراک، کاشان و نطنز جمع آوری نمود که پس از مرگ او در تهران بعضاً به دست افراد رند افتاده و بخشی ازآن به بیدخت منتقل شد.»
واکنش نور علیشاه در برابر قتل سلطان محمد
در حالی که تنها «جعفر بیدختی» قاتل ملاسلطان محمد بوده است و خود نقل میکند: «در آن شب حادثه من بر پشت بام بودم، وقتی که سلطان محمد از اندرون خانه بیرون آمده و به توالت رفت، من آهسته از درخت توت پایین آمده خود را به او رساندم و فوراً گلوی او را گرفته و فشار دادم تا خفه شده و در چاه توالت افتاد. من از همان درخت توت بالا رفته و فرار نمودم.» بنابراین قاتل سلطان محمد تنها یک نفر بوده است، ولی در کتاب «نابغهی علم و عرفان» آمده است.
کسانی که خود را برای کشتن در آن شب آماده کرده بودند، 5 نفر بودهاند:
1. عبدالکریم فرزند حاج ابوتراب
2. میرزا عبدالله فرزند ملا محمد
3. جعفر بیدختی
4. حسن مطلّب نوقابی
5. مهدی فرزند ملاعلی تربتی
و در جای دیگر قاتلان سلطان محمد را 9 نفر معرفی کرده و از حاج «سید محمد جویمندی» و حاج «سید حسین جویمندی» و حاج «سید محمدرضا عربشاهی» نیز نام برده است.» لازم به ذکر است، جعفر بیدختی از مریدان سلطان محمد بوده است. ولی مکرراً کارهای خلاف و شهوترانیهایی از نور علی شاه مشاهده میکند. وی مکرر اعمال نور علیشاه و به خصوص شهوترانیهای او را به سلطان محمد منتقل میکرد اما او در پاسخ میگفت: «فرزند من عیبی نداشته و تو میخواهی او را بد نام کنی.» وقتی جعفر بیدختی ناامید شد از او کنارهگیری کرد و حاضر شد در ازای گرفتن 100 تومان حکم آخوند خراسانی برضد ملا سلطان را اجرا نماید. ولی ملاعلی جانشین ملاسلطان به تلافی قتل پدرش جنایتها و آدم کشیهای زیادی انجام داد که بخشی از آن به قرار زیر است:[3]
1. در اولین روزهای قطبیت نور علیشاه، پسر عمه خود آقای «میرزا عبدالله» فرزند «ملا محمد ثموئی» را به منزل خود دعوت نمود، به وسیلهی جلادان جناب قطب او را به قتل رسانده و بدنش را قطعه قطعه نمودند.
2. پس از قتل میرزا عبدالله، جلادانی را برای کشتن برادران وی به مزرعهی ثموئی فرستاد، آنان نیز برای حفظ جان خود شبانه به همراه مادرشان به منزل «مهدی غایب» در روستای خیبری رفته و از آنجا به مشهد مقدس متواری شدند. آقای نورعلیشاه نیز منزل و زراعت و تمامی اموال آنان را مصادره نمود.
3. یکی دیگر از کسانی که به دستور نورعلیشاه کشته شد، مرحوم «کربلایی سلطان» است. وی را پس از کشتن به آخور گاو انداخته و شایع نمودند که او را گاو شاخ زده و کشته است.
4. پس از کشته شدن میرزاعبدالله و کربلایی سلطان جوّ رعب و وحشت محیط بیدخت را فرا گرفت. جعفر بیدختی که قاتل اصلی ملاسلطانمحمد بود از بیدخت به بجستان متواری گشت. نورعلیشاه جمعی از جلادان خود را به بجستان فرستاد. آنان شب بر جعفر بیدختی وارد شده و او از آنان پذیرایی نمود. صبح موقع خداحافظی و به بهانهی نشان دادن راه او را به بیرون بجستان برده و او را کشتند.
5. از دیگر جنایات نورعلیشاه دستور کشتن حاج «یوسف بیدختی» و فرزندش «محمد» میباشد که در روز روشن در کوچههای بیدخت این جنایت به وقوع پیوست و چون نورعلیشاه فعال مایشاء بود هیچ کس جرأت شکایت یا رسیدگی به آن را نداشت پس از این حادثه دو فرزند مقتول، یعنی حاج «شیخ علی معصومی» و حاج «محسن» از ترس قطب، از بیدخت متواری شده و ساکن مشهد شدند.
پس از مدتی به بیدخت خبر رسید که آقای شیخ علی معصومی فرزند حاج یوسف بیدختی در مسجد جفایی مشهد به اقامهی جماعت مشغول و کتابی علیه خانقاه بیدخت نوشته است. «کاظم قصاب نیشابوری» از بیدخت مأموریت یافت که او را به قتل برساند. وی به مشهد آمده و شیخ علی را در قبرستان با چند ضربه چاقو به شدت مجروح نمود که رهگذران او را به بیمارستان رسانده و از مرگ حتمی نجات یافت.
6. یکی دیگر از جنایات نورعلیشاه حمله به منزل آقای حاج «سید محمدرضا عربشاهی سبزواری» است. پدر وی چون عقیده به تصوف داشت از سبزوار حرکت کرده و ساکن بیدخت گردید.
سرانجام شبی جمعی از افراد مسلح با دستور نورعلیشاه به منزل حاج سید محمدرضا عربشاهی حمله کردند او نیز برای حفظ جان خود از مجرای آب قنات بیدخت فرار کرده و خود را به روستا قوژد رسانده و از آنجا به سوی سبزوار متواری شد و تمام اموال، ثروت و خانهی او توسط جناب قطب و به نفع قطب مصادره شد.
7. یکی دیگر از اعمال نورعلیشاه دستور قتل حاج «ابوتراب» و دو فرزندش شیخ «عبدالکریم» و شیخ «ابوالقاسم» است.
وقتی مرحوم «آیتالله ملامحمد کاظم خراسانی» حکم قتل ملاسلطان محمد را صادر نمود، حاج ابوتراب نوقابی که فردی مذهبی و دارای احساسات و عواطف دینی بود، اعلام کرد هر کس که این حکم را به مرحلهی اجرا درآورد؛ 100 تومان جایزه خواهد گرفت. جعفر بیدختی که بر اثر اعمال سلطان محمد از تصوف روی گردانیده بود، داوطلب انجام این حکم گردید و پس از کشته شدن سلطان محمد به نوقاب رفته و حاج ابوتراب نیز به وعدهی خود وفا نمود. این کار باعث شد که نورعلیشاه عدهای را برای کشتن حاج ابوتراب و فرزندانش به نوقاب بفرستد. از این رو «محمدعلی سردار نیشابوری» به تحریک ملاعلی، حاج ابوتراب و دو فرزند روحانی او که هر دو از طلاب فاضل حوزهی علمیهی مشهد بودند را به شهادت رساند.
8. آقای حاج «ابوالقاسم توکلی معمار» نقل کرد: «روزی نورعلیشاه به من گفت: منزل ما مقداری کار بنایی نیاز دارد، امشب شما شاگرد خودتان آقای کربلایی ملاعلی را به منزل ما بفرستید. من چون هدف او را فهمیدم شب به اتفاق شاگرد خود به منزل قطب رفتم، وقتی مرا به همراه او دید عذر آورده و گفت فردا شب او را بفرست. شب بعد نیز خودم به همراه شاگردم به منزل قطب رفته و گفتم: من نیز آمدهام که کار زودتر انجام شود. قطب گفت: امشب از کار بنایی منصرف شدهام. فردا صبح به ملاقات خصوصی او رفتم و از او خواهش کردم که از کشتن شاگرد من صرفنظر نماید.» آقای نورعلیشاه گفت خوب فهمیدی، من قصد کشتن او را داشتم، اما چون خاطر تو عزیر است از او صرفنظر کرده و او را به تو میبخشم. در واقع یکی از خدمات بزرگی که ملاعلی به اسلام و مسلمین کرد همین بود که با این کارهای خلافش جمع زیادی از مریدان پدرش را از انحراف فکری نجات داد.نقل کردهاند یکی از روستاییان را دستگیر و از او سؤال میکند: «تو قاتل را میشناسی، هر چه او قسم میخورد که من نمیدانم قاتل کیست؟ ملا علی نمیپذیرد و با ریختن روغن داغ روی سرش سعی میکند او را به اعتراف مجبور کند که این فرد تا آخر عمر دچار مشکلات روانی میشود.ملاعلی در سفری که به کاشان داشته است، نسبت به همسر ماشاالله خان کاشی قصد سویی داشت که او هم ملاعلی را از منزلش دور میکند و به نوکرانش دستور میدهد سر راهش را گرفته و او را مسموم و در صورت امتناع با شمشیر به قتل برسانند از این رو ملاعلی سم را نوشیده و پس از چند روز در کهریزک با سم از دنیا رفته و در شهر ری کنار قبر «طاووس» مدفون شده است. آنچه قابل تأمل است، همراهی شیخ عبدالله حائری (رحمت علیشاه) در این سفر و سالم ماندن این شیخ مرموز در این حادثه میباشد.ملاعلی که روزی توسط حائری به ایران برگردانده شد و به توصیهی اربابان انگلسی به عنوان قطب دراویش معرفی شده بود. در کاشان در کنار حائری مسموم و جسد بی جان او توسط حائری به شهر ری منتقل شد. این شیخ المشایخ فرقه که خود با لقب طریقتی رحمت علیشاه موقعیت قطب داشت، قطبیت جوان 21 سالهی ملاعلی محمد حسن را پذیرفت در واقع ملاعلی و پسرش همچون موم در دست شیخ عبدالله حائری بودند و حائری به نیابت از جاسوسان انگلیسی بر فرقه ریاست میکرد. ملاعلی فرد کم سوادی بود ولی دو کتاب (ذوالفقار و رجوم الشیاطین) به او منسوب است که مملو از خرافات میباشد.او در کتاب «رجوم الشیاطین» دربارهی کیفیت تولد پدرش ملاسلطان نوشته است: «جدم با جدهام که هر دو امی و بی سواد و زارع بودند، در اتاق گلی خود نشسته بودند. ناگهان سقف اتاق شکافته شد و آبی که به منزلهی مائدهی آسمانی بود، پدیدار گردید. زن و شوهر از آن آب آشامیدند و نطفهی ملاسطان همان شب بسته شد. ملاسلطان در سه ماهگی در شکم مادر سخن میگفت و شبها با کوبیدن لگد به شکم مادر او را برای نماز شب بلند میکرد. او از سه ماهگی قرآن میخواند و مادر خود را از افسردگی نجات میداد.»
شیخ محمد حسن بیچاره (صالح علیشاه)پس از قتل ملاعلی (نور علیشاه) در حالی که عمویش «محمد باقر سلطانی» و «کیوان قزوینی» مدعی جانشینی ملاعلی بودند. پسرش «صالح علیشاه» جانشین ملاعلی گردید. محمد باقر سلطانی پس از چند سال توسط برادرزادهی خود «صالح» تطمیع و از برادرزادهی خود تمکین نمود و دیگر ادعا نکرد. ولی کیوان قزوینی به عنوان اعتراض از فرقه جدا شد.شیخ «محمدحسن بیچاره» (صالح علیشاه) در سال 1308هجری قمری در بیدخت متولد شد. صالح علیشاه دروس ابتدایی را نزد پدر و جّد خود به اتمام رساند، یک سال هم در اصفهان درس خواند و به تهران برگشت و بدون داشتن قابلیت علمی و معنوی و در سال 1329 یعنی 21 سالگی از طرف پدر خود ملقب به صالح علیشاه و به صورت موروثی جانشین پدر و قطب فرقه شد. وی در سال 1386 هجری قمری در بیدخت فوت کرد و در کنار قبر ملاسلطان دفن گردید. قطب شدن فردی جوان و کم اطلاع بر شیخ المشایخ فرقه که از نظر علمی سرآمد همه بود، یعنی کیوان قزوینی (منصور علیشاه) که همزمان با صالح دیگجوش داده بود، گران آمد و کمی بعد از قطبیت صالح علیشاه از مسند ارشاد کناره گرفت و منزوی شد.حاج «ملاعباسعلی کیوان قزوینی» با لقب طریقتی «منصور علیشاه» به لحاظ علمی و آثار مکتوب خاطر جمع بود که پس از ملاعلی به عنوان قطب انتخاب میشود ولی قطب به صورت موروثی انتخاب شد و همین امر موجب انزوای کیوان گردید. دوران ریاست صالح علیشاه حدود 50 سال طول کشید و هرچه تلاش کرد، کیوان را دوباره به استخدام فرقه در آورد، موفق نگردید و ناچار در سال 1345 ه.ق. کیوان را از مسند ارشاد عزل نمود.
پس از ترک مسند ارشاد و سرپیچی کیوان قزوینی، تمامی کتبی که تألیف و تصنیف کرده بود، توسط فرقه تجدید چاپ و نام کیوان حذف و به نام اقطاب فرصت طلب از جمله صالح علیشاه ثبت شد. بعضی محققین کتاب «پند صالح» را برگرفته از تألیفات و منابر کیوان قزوینی میدانند ولی آنچه به فرقه شهرت داده است، آن است که نویسندهی کتاب، صالح علیشاه است که «مجتهد سلیمانی» (وفا علی) شرحی بر آن نوشته است همچنین نامههای صالح علیشاه به افراد هم تحت عنوان نامههای صالح توسط شیخ فرقه «سید هبه الله جذبی» تدوین و منتشر شده است.صالح علیشاه با رژیم منحوس پهلوی رابطهای بسیار صمیمی داشت و در اتمام ساختمان مزار سلطانی و آبادانی بیدخت از کمکهای بی دریغ دربار پهلوی برخوردار بود. به عنوان نمونه در سال 1325 ه.ش. به موجب تصویب نامهی هیأت وزیران، املاک موقوفهی فرقهی گنابادی در بیدخت و سراسر کشور از پرداخت حق الثبت و مالیات معاف گردید.استخدام بعضی دراویش گنابادی در وزارت کشور و سازمان اوقاف با توصیهی تیمسار سرتیپ «علی پرورش» و تیمسار «نعمت الله نصیری» رییس ساواک شاه، موجب تسهیل دست اندازی سران این فرقه به امول عمومی و املاک موقوفه گردید. وزرای کشور در انتصاب مسؤولین اجرایی گناباد و بیدخت بیمشورت وی اقدام نمیکردند. او هر سال در مزار سلطانی مراسم نیایش برای سلامتی شاه و خانوادهاش برگزار میکرد و با ساواک جهنمی همکاری گستردهای داشت که عکسهای دیدار او با «محمدرضا» در بیدخت موجود است. صالح علیشاه نیز در قساوت و آدم کشی از پدرش ملاعلی چیزی کم نداشت. در زیر به یک نمونه از جنایات او اشاره مینماییم.آقای «حاجی سعادتی» در محلهی مرفهنشین بیدخت منزلی داشت که تصمیم گرفته بود آن را فروخته و منزلی در تهران بخرد. هیچ کس از ترس آقا صالحعلیشاه آن خانه را نمیخرید. اما آقای حاج «محمد احمدی» دل به دریا زده و اقدام به خرید خانهی حاجی سعادتی نمود. به سرعت آقا صالح علیشاه او را احضار کرده و گفت: «چرا منزل برادر مرا خریدی؟!» وی پاسخ داد: «مگر خرید و فروش منزل جرم است.» صالح علیشاه با تهدید به او میگوید: «برو و معامله را فسخ کن.» او امتناع میکند و میگوید: «من این کار را نخواهم کرد.»صالح نیز او را با قهوه مسموم نموده و از خانه اخراج مینماید. در بین راه و پیش از رسیدن به منزل خود حالت او دگرگون شده و با حالت استفراغ به بهداری رجوع میکند. آقای دکتر «قاسمی» ـ رییس بهداری ـ پس از معاینه میگوید: «او مسموم شده است.» او پس از چند لحظه به قتل میرسد و فرزندان صغیر و دو همسر او نیز جرأت نداشتند که از قطب شکایت کنند. او و پسرش رضا علیشاه از شروع نهضت امام خمینی در سال 1342، برضد امام و انقلاب به تبلیغ پرداختند و همین رویه را قطب بعدی رضا علیشاه به نفع شاه ادامه داد که در آستانهی پیروزی انقلاب او با چماقداران رژیم برضد مردم و به نفع شاه دست به راهپیمایی زدند، لازم به ذکر است صالح در سال 1343 فوت نمود ولی قطب بعدی در مخالفت با انقلاب راه پدر را ادامه داد.
حاج سلطان حسین تابنده (رضا علیشاه)
«سلطان حسین تابنده» فرزند بزرگ «صالح علیشاه» در سال 1332 هجری قمری در بیدخت متولد گردید و درس ابتدایی را نزد پدر و اساتید محلی آموخت و در 18 سالگی برای تکمیل علوم حوزوی عازم اصفهان شد و حدود 5 سال در اصفهان تا خارج فقه و اصول ادامه داد و بدون آن که دروس خارج فقه و اصول را تکمیل کند در سال 1355 قمری وارد دانشسرای عالی و دانشکدهی معقول و منقول شد و در سال 1358 لیسانس گرفت. پایان نامهی وی فلسفهی «فلوطین» از کتاب «سیر حکمت در اروپا» نوشتهی «فروغی» کپی شده است. او سپس به گناباد بازگشت و مدت 11 سال در کنار پدرش به سیر و سلوک درویشی پرداخت و در سال 1369هجری قمری ملقب به «رضا علی» شد و یک سال پس از ورود به مسلک درویشی در سال 1370 عازم نجف گردید. دراویش فرقه معتقدند درس خارج را تکمیل و به اجتهاد رسیده است و از «آیت الله کاشف الغطاء» اجازهی اجتهاد داشته است ولی هیچگاه سندی در این خصوص منتشر نشده است. رضا علیشاه در سال 1286ه.ق. مطابق با 1343 شمسی بنا به وصیت پدرش ریاست فرقهی گنابادی را به عهده گرفت. رضا علیشاه را در میان اقطاب گنابادی از نظر علمی سرآمد همه میدانند و معتقدند حدود 20 جلد کتاب دینی، عرفانی، تفسیری، فلسفی، تاریخی و جغرافیایی از او به جای مانده است.
«شهرام پازوکی» استاد دانشگاه در مورد او میگوید: «ایشان بزرگِ سلسلهی فقراى نعمت اللّهىِ گنابادى است که قدیمىترین و (اکنون در ایران) بزرگترین و پرجمعیتترین سلسلهی صوفیه است. جناب حاج سلطان حسین تابندهی گنابادى علاوه بر جنبهی عرفانى و مقام ارشاد طریقتى و قطبیت سلسله، از علما و داراى چندین اجازهی روایت و اجتهاد از جمله از جانب مرحوم آیت الله کاشف الغطاء هستند و تألیفات متعددى (حدود 20 جلد) در تفسیر، فقه، فلسفه، کلام و حتى تاریخ و جغرافیا دارند و مثلاً کتاب تجلّى حقیقت در اسرار فاجعهی کربلا را که تفسیر عمیق عرفانى بر فاجعهی کربلاست، در سن 16 سالگى نوشتهاند.»
شهرام پازوکی که از دراویش نعمت اللهی است، در مورد ادعای خود هیچ سندی ارایه نداده است و کتاب تجلی حقیقت در اسرار فاجعهی کربلا برگرفته از سخنرانیهای کیوان قزوینی است، نه شاهکار شانزده سالگی رضا علیشاه، رضا علیشاه در علوم جدیده تا لیسانس ادامه داده و در علوم حوزوی هم خارج فقه و اصول را به پایان نرسانیده است.نام دو کتاب وی یعنی کتاب تجلی حقیقت در اسرار کربلا که از منبرهای کیوان قزوینی، منصور علیشاه اقتباس شده و کتاب نابغهی علم و عرفان در قرن چهاردهم که به معرفی ملاسلطان و اجداد او پرداخته، بیشتر بر سر زبانهاست. رضا علیشاه اکثر این آثار را به کمک «سید هبه الله جذبی»(صابر علی) نوشته و بعضی به قلم اوست. او در کتاب تجلی حقیقت فتوی داد که وجوه صرف مجالس عزاداری امام حسین(علیهالسلام) نشود و عزاداری سالار شهیدان را به ضرر اجتماع میداند. او در همین کتاب از سلسلهی کثیف پهلوی تمجید فراوان نموده و مینویسد علما نباید در امور سیاسی دخالت کنند.
او در طول قیام امام خمینی(ره) از سال 1342 شمسی تا پیروزی انقلاب به طور همه جانبه از محمدرضا شاه پهلوی حمایت نموده و با کمک ساواک و چماق داران رژیم برضد مردم انقلابی دست به تحرکاتی زدند و پس از پیروزی انقلاب به واسطهی مواضع سیاسی برضد امام(ره) به مدت 6 ماه فراری بود تا این که با وساطت بعضی مجدد مشغول فعالیت شد. او تا سال 1371 که از دنیا رفت، مخالف نظام اسلامی و هماهنگ با سلطنت طلبان به مخالفت خود با نظام اسلامی ادامه داد و در طول جنگ تحمیلی حضور دراویش گنابادی و فرزندانشان را در جبهههای جنگ تحمیلی تحریم نمود.
رضا علیشاه نسبت به سایر اقطاب گنابادی رفتار پیچیدهتری داشت، وی نام حسن بصری را از سلسلهی اقطاب شعبهی گنابادی حذف نمود ولی ارادت خود به حسن بصری را نیز کتمان نمیکرد. او در مورد حسن بصری مینویسد: «عقیدهی اهل طریقت و عرفا بر این است که حسن بصری درک خدمت امیرالمؤمنین علی(علیهالسلام) را کرده و از دوستان حضرتش بوده و از او کسب فیض نموده است.»
خلاصهی کلام این که ارادت خالصانهی رضا علیشاه به حسن بصری اموی، شاه نعمت الله سنی و دو دیکتاتور پهلوی با تشیع و عرفان سازگاری ندارد. رضا علیشاه در چند سال آخر عمر ساکن تهران بود و در سال 1413 قمری پس از 27 سال قطبیت، مطابق با سال 1371 شمسی مرد. جسد او طبق وصیت خودش به بیدخت گناباد منتقل و در مقبرهی خانوادگی فرقهی گنابادی که با کمک دربار پهلوی ساخته شده بود، دفن گردید.
پینوشتها:
1]]. کتاب صالحیه، چاپ دوم، ص 346
2]]. در اواخر قاجاریه، به دلیل ضعف حکومت مرکزی راهزنی و ناامنی کشور را فرا گرفته بود و در هر گوشهای از کشور عدهای به راهزنی و غارت مردم مشغول بودند. یکی از این غارت گران معروف، نایب حسین کاشی است که مدتی در لباس سرهنگی نایب حکومت کاشان بوده ولی پس از مدتی به همراه فرزند بزرگش «ماشاءاللّه خان» و سایر افرادش به غارت مردم بیپناه و دستدرازی به نوامیس آنان پرداختند و حکومت مرکزی نیز از سرکوب آنان ناتوان بود. وی اصلاً از ایل بیرانوند بود. پدر بزرگ او از خرمآباد به کاشان آمد و در آنجا ساکن شده بود. نایب حسین و پسرش در حدود دهههای ۱۲۸۰ و ۱۲۹۰ شمسی مشغول جنایات خود بودند، تا این که در سال ۱۲۹۷ خورشیدی توسط، میرزا حسن خان وثوقالدوله، با نیرنگ و وعده، ابتدا ماشاءاللّه خان و سپس پدرش نایب حسین کاشی را به تهران کشاند و آنان را اعدام کرد و بدین ترتیب، غائلهی نایبیان کاشان پایان یافت.
3]]. کتاب «در خانقاه بیدخت چه میگذرد»، نوشتهی محمد مدنی
*سید حبیب الله تدینی؛ کارشناس ارشد فرق و ادیان الهی/سایت برهان
«ملاسلطان» فردی بسیار عوام فریب و مکار بود به نحوی که با اکثر فرقههای منحرف و سلاطین جور تعامل داشت؛ وی ارادت بیش از حد به «حسن بصری» داشت طوری که وی را به دروغ شاگرد و مرید حضرت علی(علیهالسلام) میدانست و معتقد بود «خرقهی اقطاب» که با واسطهی وی به حضرت علی(علیهالسلام) میرسد.
زین العابدین شیرازی (رحمت علیشاه قطب سی و دوم)
«حاجی زین العابدین» مشهور به «میرزا کوچک» و ملقب به «رحمت علیشاه شیرازی» در سال 1208 قمری در کاظمین به دنیا آمد و از 10 سالگی در شیراز به سر میبرد. وی در خصوص اجازهی ارشاد خود از اقطاب قبلی مدعی است که به طور شفاهی مورد محبت «مجذوب علیشاه» قرار گرفته و از طرف او مجاز بوده است. به هر حال مسألهی جانشینی میرزا کوچک شیرازی «رحمت علیشاه» نیز در هالهای از ابهام است. دکتر «مسعود همایونی» که از دراویش نعمت اللهی و مدافع این فرقه از صوفیه میباشد، دربارهی اجازهی ارشاد رحمت علیشاه تشکیک نموده و میگوید: «جانشینی رحمت علیشاه را نه در طرائق الحقایق و نه جای دیگر مشاهده نکردهام و معلوم نیست که مرحوم رحمت علیشاه اجازهی دستگیری را از چه کسی دریافت کرده است.»
به هر طریق رحمت علیشاه علاوه بر ریاست فرقه، فرمان نایب الصدری استان فارس را نیز به توصیهی «میرزا آغاسی» از «محمد شاه» دریافت کرد. پس از صدور فرمان نایب الصدری رحمت علیشاه، اکثر علما و اعیان استان فارس به او روی آوردند. وضع مالی وی به کلی عوض شد به نحوی که وی دهی را از شاه قاجار برای پدرش به تیول گرفت و تا آخر عمر با غارت دست رنج روستاییان فقیر در ناز و نعمت زندگی میکرد. رحمت علیشاه قطب سی و دوم فرقه به لحاظ فکری مشکلات زیادی داشت، زیرا در دوران جوانی از شیخیه و در ایامی که قطب فرقه بود تحت تأثیر اسماعیلیه قرار داشت.وی در ایام جوانی در کرمانشاه مدت 6 ماه نزد شیخ احمد احسایی بنیانگذار فرقهی شیخیه[1] شاگردی کرد و در ایام قطبیت به شدت مورد توجه نوادهی «آقاخان محلاتی» یعنی «حسین خان» قرار گرفت به نحوی که حسین خان محلاتی در زمرهی مریدان رحمت علیشاه درآمد. روابط صمیمی «مست علیشاه» و «رحمت علیشاه» با اسماعیلیه موجب تأثیر متقابل این دو فرقهی انحرافی از همدیگر شد که در زیر به مهمترین اشتراکهای فرقهی اسماعیلیه با فرقهی نعمت اللهیه اشاره مینماییم:
1. هر دو فرقه به مهدی(عجلاللهتعالی) نوعی، معتقدند و الان هم گنابادیها دعای فرج نمیخوانند.
2. هر دو فرقه دارای تشکیلات منسجم هستند و سیاسیتر از سایرین عمل میکنند.
3. هر دو فرقه زیارت قبور اقطاب را واجب میدانند چنان که قطب فعلی گنابادی «نوری علی تابنده»، در پیام نوروزی 87 بر زیارت اقطاب مدفون در بیدخت گناباد تأکید مینماید.
4. هر دو فرقه با همهی ادیان و مذاهب، حتی فرق ضاله رابطهی صمیمی دارند.
5. هر دو فرقه برای رهبران خود از لفظ قطب و شاه استفاده میکنند.
6. این دو فرقه همواره با استعمارگران رابطهی صمیمی داشته و وابسته به لژهای فراماسونری بوده و میباشند.
پس از مرگ رحمت علیشاه، 8 نفر به نامهای «میرزا هدایت» (ذاکر علیشاه شیرازی)، «محمد کاظم اصفهانی» (سعادت علیشاه)، «منور علیشاه»، «صابر علیشاه نصر آبادی»، «محمدحسن زرگر اصفهانی»، «نعمت علیشاه کرمانی»، «عبد علیشاه کاشانی» و «صفی علیشاه اصفهانی» ادعای ریاست فرقهی نعمت اللهیه را نمودند که «سعادت علیشاه» علیرغم بیسوادی به دلیل سوابق طولانی در خدمت به مست علیشاه و رحمت علیشاه و به واسطهی دوستی با «ظل السلطان» و سایر ظلمه به ریاست سلسلهی نعمت اللهیه رسید.
محمدکاظم تنباکو فروش اصفهانی (سعادت علیشاه)
«محمدکاظم اصفهانی» در اوایل جوانی به تجارت اشتغال داشت و به طور کامل بیسواد بود و خواندن و نوشتن نمیدانست، ولی از جوانی در کنار مست علیشاه و در سفرها ملازم و خدمتکار وی بود و پس از مرگ مست علیشاه در سال1253 نقش خدمتکار قطب بعدی یعنی رحمت علیشاه شیرازی را داشت و به همین جهت بدون برخورداری از بهرهی علمی و عرفانی در سال 1271 به عنوان شیخ خطّهی اصفهان معرفی و در سال 1276هجری قمری با لقب سعادت علیشاه به جانشینی رحمت علیشاه انتخاب شد، پس از مرگ رحمت علیشاه، رابطهی این قطب بیسواد با دربار قاجار بسیار صمیمی بود به نحوی که محمدشاه قاجار به او لقب «طاووس العرفاء» را داد.
از دیگر مریدان سعادت علیشاه، «سراج الملک اصفهانی» معاون ظل السلطان است. هنگامی که سعادت علیشاه تحت فشار علمای اصفهان به تهران منتقل شد، تحت حمایت سراج الملک به ثروت کلانی دست یافت و همین تمکن مالی موجب گردید دراویش مفت خور و تن پرور دور او جمع شوند. پس از این که سعادت علیشاه به عنوان قطب معرفی شد، عدهای از مشایخ فرقه از جمله برادر و فرزند رحمت علیشاه به علت بی کفایتی و بیسوادی از قطبیت محمدکاظم حمایت نکردند، برای پی بردن به متزلزل بودن موقعیت این قطب بد نیست به کلماتی از رسالهی «سعادتیه» که نوشتهی خود فرقه است، اشاره کنیم.
«عبد الغفار اصفهانی» نویسندهی رسالهی سعادتیه در صفحهی 7 کتاب نوشته است: «چون سعادت علیشاه به علوم دینی رایج زمان خود آشنایی نداشت مورد حسد بعضی که کمال معنوی را در فضل ظاهری میپنداشتند واقع شد.»
نویسنده در صفحهی 28 رسالهی سعادتیه با اشاره به شعر حافظ سعی کرده است بیسوادی قطب را با امّی بودن انبیاء توجیه کند و ادامه میدهد در زمان طاووس العرفاء منور علیشاه و حاج میرزاحسن صفی علیشاه، ادعای قطبیت کردند و با بهانه قرار دادن بیسوادی طاووس مقام عرفانی او را منکر شدند. در صفحهی 48 همین رساله ضمن نقل سخنان صفی علیشاه در اعتراض به بیسوادی سعادت علیشاه مینویسد:
«خدا بیامرزد حاج محمدکاظم اصفهانی را، آدم بی علم و اطلاعی بود و به قول صاحب طرائق حضرتش امّی بود و این امر بر دیگران که به لحاظ علوم ظاهری و موقعیت اجتماعی دارای تشخصی بودند ناگوار بود که از او تبعیت کنند.» در صفحهی 67 همین رساله نوشته است: «بالجمله با آن که سعادت علیشاه امّی بود و اصلاً درس نخوانده بود، به مسایل جواب کافی و شافی میداد.»
این قطب بیسواد به طور مرتب مورد مراجعهی دشمنان اسلام و حکام ظالمی نظیر ظل السلطان و اسکندرخان والی یزد بود و برای تداوم ظلم و ستم آنان دعا میکرد و یا به دراویش در سال قحطی دستور احتکار گندم میداد و یا از این که به دعای باران یهودیها، باران باریده بود، اظهار خشنودی مینمود که شرح مفصل آن را میتوان در صفحههای 55 تا 62 رسالهی یاد شده خواند.
عبدالغفار در صفحهی 62 مینویسد: «سعادت علیشاه در سالهای آخر عمر دچار ضعف شده بودند و گاه دو ساعت طول میکشید تا به حال عادی برگردند.» ولی از سال 1280 فرقهی نعمت اللهیه به واسطهی آشنایی ملاسلطان محمد گنابادی با سعادت علیشاه (طاووس العرفا) رونق ویژهای یافت و عملاً زمام امور فرقه در دست سلطان محمد بود. او خیلی بر اوضاع مسلط و پس از مرگ سعادتعلی شاه در سال 1293 هجری قمری جانشین وی گردید.
پیدایش فرقهی نعمت اللهی گنابادی و موروثی شدن قطبیت
پس از مرگ محمد کاظم اصفهانی در سال 1293ه.ق. یعنی حدود 136 سال قبل، ملا سلطان محمد گنابادی از مشایخ فرقهی نعمت اللهی، با اجازهای مخدوش، خود را قطب فرقه نامید که تا کنون فرزندان وی به صورت موروثی خود را قطب فرقهی ضالهی نعمت اللهی گنابادی میدانند. بسیاری از محققین، 6 اشکال اساسی به اجازهی ملاسلطان وارد نمودهاند.
1. بی سوادی قطب قبلی و انشای عالمانهی اجازه توسط او؛
2. نوشته شدن اجازهی قطبیت به دست آخوند ملا غلام حسین؛
3. مغایرت مهر انتهای اجازه با مهر سعادت علیشاه؛
4. اجازه به نام آخوند ملاسلطان علی صادر شده در حالی که نام ملاسلطان گنابادی، سلطان محمد است؛
5. معمولاً لقب طریقتی اقطاب به شاه ختم میشود ولی در این اجازه نامه ملا سلطان علی قید شده است؛
6. اجازه به سنت و سیاق اجازهی مشایخ نوشته شده نه ریاست و جانشینی.
ولی به علت این که ملاسلطان گنابادی مورد توجه سراج الملک و برخوردار از حمایتهای بی دریغ بعضی شاهزادگان قاجار بود توانست تعداد زیادی مرید برای خود فراهم نموده و قطبیت خود را تثبیت نماید؛ البته کمک «شیخ عبدالله حائری» جاسوس و حقوق بگیر انگلیس و فعالیت شبانهروزی «شیخ عباس علی کیوان قزوینی» به عنوان دو تن از مشایخ بزرگ فرقه در تثبیت موقعیت ملاسلطان بیتأثیر نبود.
با توجه به این که ملاسلطان محمد گنابادی با اجازهی جعلی سعادت علیشاه ملقب به طاووس العرفاء مؤسس شاخهی جدید فرقه میباشد به آنها فرقهی طاووسیه و به اعتبار لقب طریقتی وی یعنی سلطان علیشاه، آنان را نعمت اللهی سلطان علیشاهی و به واسطهی زادگاه ملاسلطان آنان را نعمت اللهی گنابادی مینامند. بعد از ملاسلطان، ملا علی فرزندش عهدهدار ریاست فرقه شد. نظر به این که ملاعلی با اعتقادهای پدرش مخالف بود و چندین سال از بیدخت فرار نموده و خبری از وی نبود، ملا علی بیهودی که از مشایخ با سواد فرقه بود مدعی ریاست فرقه شد؛ ولی چون در حکم قطبیت کلمهی نور چشم قید شده، مراد فرزند وی ملاعلی گنابادی است.
پس از ملاعلی که قطبیت او مورد اعتراض کیوان قزوینی (منصور علیشاه) و شیخ عبدالله حائری (رحمت علیشاه) بود، اکثراً این دو شیخ ذی نفوذ را جانشین ملا علی میدانستند. ولی در کمال ناباوری ملاعلی فرزند 21 سالهی خود یعنی «محمد حسن» (صالح علیشاه) را به جانشینی خود منصوب کرد. شیخ عبد الله حائری جاسوس انگلستان از طرف ارباب خود با حفظ تمام امتیازات مادی رهبری فرقه با دریافت لقب شاهی، در کنار قطب 21 ساله ماند و به تقویت او پرداخت ولی کیوان قزوینی (منصور علیشاه) که از طرف مریدان، قطب مسلّم فرقه محسوب میشد، ننگ موروثی شدن فرقه را نپذیرفت و با قطب جوان به مخالفت پرداخت و سرانجام در سال 1345ه.ق. پس از 40 سال خدمت به سلسلهی نعمت الهی از سمت ارشاد معزول شد. پس از صالح علیشاه نیز در حالی که در میان مشایخ فرقه افراد با سواد و ذی نفوذ وجود داشت.
«سلطان حسین تابنده» (رضا علیشاه) به جای پدر، قطب سلسله گردید و بعد از وی فرزند رضا علیشاه، حاج علی تابنده قطب سی و هشتم فرقه شد ولی حدود 5 سال بعد در سال 1375 به طرز مشکوکی مرد و جای خود را به عموی خود دکتر نور علی تابنده (مجذوب علیشاه) که هیچ سابقهی درویشی و ارشاد نداشت و حتی با تفکر پدر و برادر خود مخالف بود داد. بسیاری از محققین معتقدند پس از مرگ قطب فعلی نیز به صورت موروثی فرزند نورعلی تابنده به عنوان قطب بعدی معرفی خواهد شد و طائفهی بیچارهی گنابادی این لقمهی چرب و نرم و زندگی شاهانه که به برکت حماقت مریدان حاصل شده را از دست نخواهند داد.
شعار این فرقه «هو 121» است که به حروف ابجد نام مبارک امیرمؤمنان میشود. 110 و 2 حرف (ی) و (الف) نیز میشود 11 که جمع آنها 121 میشود و معنای آن هو یا علی است که معمولا به جای بسم الله الرحمن الرحیم در اول مکاتباتشان می نویسند. به این دلیل است که بسیاری از مردم آنها را علی اللهی مینامند. البته چون از فقها میترسند که مبادا حکم به شرک آنها دهند از این رو از عدد استفاده میکنند و هو یا علی را آشکارا نمیگویند. البته انحراف این فرقه فقط اعتقادی نیست بلکه با ظهور گنابادیها حرام خواری، قتل نفس و همراهی با طواغیت نیز به پروندهی ننگین اقطاب افزوده شد که در بیوگرافی ملاسلطان، ملاعلی، ملامحمد حسن، رضا علیشاه به آن اشاره خواهیم کرد.
ملا سلطان محمدگنابادی (سلطان علیشاه)
«سلطان محمد» فرزند «حیدر محمد» از طایفهی بیچاره در سال 1251هجری قمری در روستای نودهی گناباد متولد شد. او فرزند کشاورزی بیسواد و فقیر بود که تا 17 سالگی در روستای نوده به گوسفند چرانی اشتغال داشت، از 17 سالگی در اطراف بیدخت درس طلبگی را شروع کرد، 2 سال بعد به مشهد رفت و در مدرسهی «میرزا جعفر» به ادامهی تحصیل پرداخت و پس از آن در سبزوار چند سال نزد «ملا هادی سبزواری» فلسفه و حکمت آموخت و چون به تهران رفت برضد فلسفه و حکمت، مقاله نوشت؛ ولی از سال 1280هجری قمری به طور مرموزی در سبزوار به سعادت علیشاه قطب دراویش نعمت الهی ملحق شد و خیلی زود به علت بیسوادی و مریضی قطب قبلی، در مصدر امور قرار گرفت؛ به نحوی که سعادت علیشاه دستگیری و سایر امور دراویش را به سلطان محمد گنابادی حواله داد. تا این که در سال 1293 با مرگ سعادت علیشاه، ریاست دراویش نعمت اللهی شاخهی گنابادی به سلطان محمد و فرزندانش سپرده شد و این سمت تا امروز در دست طایفهی بیچارهی بیدخت به صورت موروثی باقی مانده است.«سلطان حسین تابنده» (رضا علیشاه) در کتاب «نابغهی علم و عرفان» در صفحهی 18 در مورد نحوهی قطب شدن جد خود سلطان محمد مینویسد: «ملاسلطان زمانی که در تهران، مدرسهی سید نصرالدین درس میخواند به اتهام بابیگری از ترس عامهی مردم درب حجره را مفتوح گذارده پیاده بدون آن که اثاثیهای با خود همراه ببرد به طرف سبزوار عزیمت کرد و در ایام اقامت در سبزوار سعادت علیشاه را که عازم مشهد بود ملاقات نمود و بعدها به اصفهان رفته دست ارادت به وی داد و پس از مدتی جانشین او گردید و در قریه بیدخت مقیم شد. وی در بیدخت طبابت مینمود و تدریس میکرد ولی از فلسفه و منطق بیزار بود و بیشتر به روش شیخیه و اخباریون متمسک بود.»
کتب زیادی را به او نسبت میدهند که بعضی محققین این کتب را نوشتهی «کیوان قزوینی» (منصور علیشاه) میدانند که به ملاسلطان نسبت دادهاند. از کتب منتسب به ملاسلطان محمد چنین استنباط میشود که او مانند «شاه نعمت الله ولی» به مهدویت نوعی معتقد است و پارهای از تفکرات اهل حق را قبول داشت. چنان که در کتاب «بشارة المؤمنین» نوشتهی ملاسلطان در صفحهی 237، «عبدالله نصیر» که مدعی الوهیت برای حضرت علی(علیهالسلام) بود را بر حق دانسته و نوشته است، نصیر از حضرت علی(علیهالسلام) مأذون به ارشاد بوده است.ملاسلطان فرد با سوادی بود ولی در حد تألیفاتی که به او بستهاند، نبود زیرا او شیادی بود که گاه کتب خطی دانشمندان ایرانی را به دست آورده و به اسم خودش منتشر میکرد. او دانشمندان بزرگی مثل «کیوان قزوینی» را استثمار نمود و از مطالب و منابر کیوان، کتب و جزواتی تهیه و به نام خود نشر داده است.
البته کیوان میگوید: «از روزی که نزد ملاسلطان سر سپردم قول دادم 12 سال مجانی و بدون چون و چرا در خدمت او باشم که این زمان به 14 سال تداوم یافت.» حتی پس از جدا شدن کیوان اکثر آثار خطی او به نام اقطاب گنابادی منتشر شده است. به عنوان نمونه کتاب معروف «پند صالح» که منتسب به «صالح علیشاه» است نیز، برگرفته از کتب و منابر کیوان است. «مدرسی چاردهی» مینویسد، البته در میان دراویش رسم بر این بود که مرید مهرهای از تشکیلات مراد باشد و از خود استقلال نداشته باشد و آثار مرید به نام مراد تدوین میشد؛ این قضیه در میان بابیان و بهاییان هم صادق است. انگلستان مریدان ادیب و دانشمندی را اجیر و در کنار سران فرقه میگماشت و با این حیله سران فرقه و مدعیان شیطان صفت را صاحب تألیفات عدیده معرفی میکرد. به عنوان مثال از کتب «عین القضات همدانی» بدون کم و کاست توسط ملاسلطان سرقت و به نام ملاسلطان استنساخ و به عنوان کتاب خودش منتشر شده است و یا تفسیر «بیان السعاده» نوشتهی «مخدوم علی مهائمی کوکنی» متولد 774ه.ق. و متوفی به سال 835ه.ق. میباشد که آخرین بار در سال 1295ه.ق. در مصر چاپ شده است و به طور کامل توسط ملاسلطان سرقت و با اضافاتی از خودش به دست کیوان قزوینی برای تصحیح سپرده که کیوان آن را تصحیح نمود و به نام ملا سلطان منتشر شد. ملاسلطان در بیان السعاده جلد 2 ص 437 در تفسیر سورهی بنی اسراییل مطالبی آورده که عین کفر و شرک است او حتی سنگ پرستی، حیوان پرستی و انسان پرستی را پرستش خدا دانسته است عین مطلب او چنین است:
«زردشتیان که عبادت میکنند؛ هوا، آب، زمین، حیوان و انسان را و افرادی که شیطان و جن را پرستش میکنند و هندوهایی که پرستش میکنند. انسان و حتی آلت تناسلی مرد و زن را و یا صائبینی که میپرستند کواکب را، همهی اینها خداوند سبحان را عبادت میکنند.»در «دائره المعارف اسلامی» که توسط 50 نفر از مستشرقین نوشته شده است، آقای «نیکیتین» در مورد ملاسلطان محمد میگوید: «ملاسلطان عقاید بابیه، اهل حق و صوفیه را با هم تلفیق نموده است و به نام تصوف عرضه داشته که هیچ شباهتی با عرفان اسلامی ندارد.» ملاسلطان محمد توسط بعضی از علما از جمله «آخوند خراسانی» تکفیر شد و در سال 1327 هجری قمری در خانهی خودش به دست عبدالله و عبدالکریم و دو تن از همشهریهای خودش به تحریک «ملاحاج ابوتراب» خفه شد و در بیدخت مدفون گردید.کیوان قزوینی رسالهی «شهیدیه» را در رثای قتل ملاسلطان تألیف نمود، پس از مرگ ملاسلطان، «ملاعلی بیهودی» و فرزند ملاسلطان یعنی «ملاعلی» (نور علیشاه ثانی) مدعی جانشینی قطب شدند. پس از ملاسلطان کسی به ریاست رسید که علاوه بر انحرافهای اعتقادی، بسیار قسی القلب و خون ریز بود. کیوان قزوینی در «راز گشا» مینویسد: «اگر ملاسلطان هیچ گناهی مرتکب نشده بود خداوند به واسطهی این انتصاب غلط و حاکم کردن فرد فاسد و قاتلی مانند ملاعلی از او نمیگذشت.»
از ویژگیهای ملاسلطان و فرزندش ملا علی، ارادت بیش از حد به «حسن بصری» است. این دو قطب فرقهی گنابادی، حسن بصری را به دروغ شاگرد و مرید حضرت علی(علیهالسلام) میدانند و معتقدند خرقهی اقطاب به واسطهی او به حضرت علی(علیهالسلام) میرسد. ملا سلطان فردی بسیار عوام فریب و مکار بود به نحوی که با اکثر فرقههای منحرف و سلاطین جور تعامل داشت.
کیوان قزوینی یکی از مشایخ بزرگ فرقه در زمان ملاسلطان مطالب زیادی از فریب کاری و عوام فریبی و کمکهای طواغیت و ظلمه از جمله ظل السلطان و سراج الملک اصفهانی به قطب فرقه آورده که از حوصلهی این جزوه خارج است. وی مطالب زیادی از ادعاهای گزاف ملاسلطان در کتابهای «راز گشا» و «کیوان نامه» درج نموده که به گوشهای از آن اشاره میشود. کیوان مینویسد: «ملاسلطان میگفت عشریه و سایر وجوهات را مریدان باید نزد من بفرستند و اگر به سایر اقطاب و ملاها بدهند، تکلیف از آنها ساقط نمیشود.» وی همچنین مدعی بود «هر کس، اعم از مسلمان و کافر بمیرد دم مرگ ملاسلطان را بر سر خود حاضر میبیند و قطب زنده است که سبب وصول اکثر مردم به بهشت میشود.» ملا سلطان ولایت را ولایت نوعیه میدانست که به شخص علی بن ابیطالب(علیهالسلام) منحصر نبود. حضور بر بالین اموات جزو منصب امام است که امروز در روی کره زمین در اختیار ملاسلطان و پس از او به جانشینان وی میرسد. این تفکر دنبالهی اعتقادهای اسماعیلیه است که این شاًن را برای فرزندان آقاخان قائلاند.(*)
پینوشت:
1. سلسلههای صوفی ایران نوشته مدرسی چاردهی صفحه229
*سید حبیب الله تدینی؛ کارشناس ارشد فرق و ادیان الهی