فاطمه سادات

  • خانه 

خلاصه ای از زندگی نامه امام سجاد (ع)

12 مهر 1396 توسط رقيه صادقي آهنگري

خلاصه ای از زندگی امام سجاد( ع)

امام علی بن حسین بن علی بن ابیطالب علیه السلام مشهور به سجاد, چهارمین امام شیعیان بنا به قولی مشهور, در پنجم شعبان سال ۳۸ هجری قمری متولد شد و در ۱۲ محرم سال ۹۵ هجری قمری به دست ولید بن عبدالملك به شهادت رسید

● حضرت امام زین العابدین علیه السلام

امام علی بن حسین بن علی بن ابیطالب علیه السلام مشهور به سجاد، چهارمین امام شیعیان بنا به قولی مشهور، در پنجم شعبان سال ۳۸ هجری قمری متولد شد و در ۱۲ محرم سال ۹۵ هجری قمری به دست ولید بن عبدالملك به شهادت رسید. امام زین العابدین علیه السلام زمانی دیده به جهان گشود كه زمام امور در دست جد بزرگوارش امام علی بن ابیطالب علیه السلام بود. آن حضرت ۳ سال از خلافت علوی و حكومت چند ماهه امام حسن علیه السلام را درك كرد. امام سجاد علیه السلام در عاشورای سال ۶۱ هجری قمری حضور داشت و در آن واقعه به صورتی معجزه آسا نجات یافت و پس از شهادت پدرش امام حسین علیه السلام مسئولیت زمامداری شیعیان از جانب خدا بر عهده او گذاشته شد و از آن روز تا روزی كه به شهادت رسید زمامدارانی چون یزید بن معاویه، عبدالله بن زبیر، معاویه بن یزید، مروان بن حكم، عبدالملك بن مروان و ولید بن عبدالملك، معاصر بود.

امام سجاد علیه السلام در اوضاع ناگوار اجتماعی آن روز كه ارزش های دینی دست خوش تغییر و تحریف امویان قرار گرفته بود، مهمترین كار خویش را در زمینه برقراری پیوند مردم با خدا، با دعا آغاز كرد.

چنین بود كه مردم تحت تأثیر رو حیات آن حضرت قرار گرفتند و شیفته مرام و روش او شدند و بسیاری از طالبان علم و دانش در مسلك راویان حدیث او در آمدند و از سرچشمه زلال دانش وی كه برخاسته از علوم رسول خدا (ص) و امیرالمؤمنین علیه السلام بود، بهره ها جستند.

● شرایط، مقتضیات و رسالتها در عصر امام سجاد علیه السلام

اقتدار حكومتهای جبار و ظالم عصر، نظارت شدید و سختگیریهای بسیار بر مخالفان سیاسی بویژه شیعیان، سركوبی قیامها با كشتارهای بی رحمانه، جهالت سیاسی و مذهبی مردم، شیوع بی دینی و مفاسد اخلاقی، و قلت یاران و مجاهدان واقعی، از جمله موانعی بودند كه نگذاشتند امام سجاد علیه السلام به صورت مسلحانه قیام كنند.

مردم مسلمان عصر امام علیه السلام به علت تبلیغات و فعالیتهای سیاسی و فرهنگی حكومتهای نامشروع در برابر حقایق سیاسی و مذهبی در نهایت جهالت و بی دینی به سر می بردند. بدعتها و عقاید گمراه كننده و باطل به عنوان احكام و عقاید مذهبی، مورد اعتقاد و عمل مسلمانان قرار گرفته بود.

در چنین شرایطی، بزرگترین و مهمترین مسئولیت امام سجاد علیه السلام، احیای مجدد اسلام ناب محمدی (ص)، تبیین جایگاه امامت و رهبری اهل بیت علیه السلام، مبارزه با جهالت سیاسی و مذهبی مردم و تربیت مجاهدان واقعی بود.

امام علیه السلام می باید در برابر حقایق سیاسی اسلام روشنگری می كردند بویژه كه درباره امامت و رهبری و افشاگری علیه حكومتهای غاصب و ظالم و ترویج فرهنگ جهاد و شهادت لازم بود كه شیعیان و مسلمانان را برای مبارزه و جهاد علیه ظلم، بدعت و گمراهی آماده می ساختند.

آن حضرت موفق شدند كه در سخت ترین شرایط و با استفاده از ظریفترین شیوه های تبلیغاتی و مبارزاتی، در اهداف خویش موفق و پیروز شوند.

سرانجام امام علیه السلام در راه پایداری و استقامت در این جهاد مقدس، به مقام والای شهادت نایل شدند.

● نقش امام سجاد در تربیت موالی :

“موالی” یعنی: عده ای از ایرانیان كه به عراق آمده و در آنجا با تشیع آشنا شده. همچنین از جمله موضوع شایع در قرن اول و دوم هجری تربیت موالی بود. این افراد عمدتاً به علت داشتن استعداد مناسب و نیز آمادگی كسب علم و نیز با احساس ضعفی كه ایشان در برابر عرب ها داشتند و درصدد بودند كه آن را جبران كنند، به خوبی در زمینه حدیث كار كردند و در نتیجه توانستند در مدت زمانی كوتاه از فقها و محدثین مراكز عمده اسلامی شوند. این افراد در خانواده های مختلف عرب، تربیت شده بودند كه طبعاً انگیزه های سیاسی و مذهبی جاری و مرسوم در آن قبایل و عشیره ها، به اینان نیز سرایت كرده بود، به ویژه كوفه، بیشتر گرایش شیعی داشت و “موالی” آن نیز چنین بودند، از این رو اهل بیت علیهم السلام نیز از این ویژگی برای تربیت موالی استفاده كردند.

در این میان، سیاست علی بن الحسین علیه السلام شایان توجه بسیار است. امام می كوشید تا در مدینه، با تربیت طبقه “موالی"، راه را برای آینده باز كند. و اسلام صحیح و سلیم را به آنان (كه زمینه كافی داشتند) انتقال دهد، پس با شخصیتی كه امام داشت به شایسگی می توانست در روحیه موالی اثر بگذارد و احساسات شیعی را به آنان انتقال دهد.

استاد “سید جعفر مرتضی” در تشریح سیاستهای امام سجاد علیه السلام و به منظور بخشیدن حیاتی نوین به مكتب جعفری، اشاره به این نكته دارد كه آن حضرت غلامان را می خرید و آنان را آزاد می كرد، به طوری كه به نوشته “سید الاهل” : غلامان این مسئله را دریافته، شور و شوق فراوانی داشتند كه مشمول اقدام امام شوند. امام نیز در هر سال و ماه و روز و به مناسبت هرحادثه، آنان را آزاد می ساخت. به طوری كه درمدینه قریب به یك لشگر از موالی آزاد شده و كنیزكان رهایی یافته، به سر می بردند كه تمامی آنها از موالی امام سجاد علیه السلام بودند. و شمار آنها به ۵۰ هزار تن یا بیشتر می رسید.

مؤلف محترم “اعیان شیعه” نیز می نویسد: او سودانیان را می خرید، حال آنكه هیچ نیازی به آنان نداشت. استاد “سید جعفر مرتضی” پس از ذكر این مطالب نتایج متعددی از این مسئله می گیرد و می نویسد: یعنی نتیجه چنین سیاستی، این بود كه موالی، اهل بیت علیهم السلام نمونه های انسانیت و اسلامیت به شمار می رفتند. و آمادگی كامل داشتند تا در شرایط گوناگون در كنار آنها قرار بگیرند، شواهدی نیز وجود دارد كه نشان می دهد “موالی” در مواقعی كه علویین مورد ظلم قرار می گرفتند و یا بعضی از حكام به آنها ستم می كردند، به یاری آنها می شتافتند.

● احادیثی از امام سجاد (ع)

إنَّ لِلعَبّاسِ عِندَاللهِ لَمَنزِلَهٌ یَغبِطُهُ بِها جَمیعُ الشُّهَداءِ یَومَ القیِامَهِ

عباس را نزد خدا منزلتی است كه روز قیامت همه شهیدان بر آن رشك می برند.

ـ الخصال، ج ۱، ص ۶۸

خَفِ اللهَِ تَعالی لِقُدرَتِهِ عَلَیكَ وَ اسْتَحیِ مِنهُ لِقُربِهِ مِنكَ

از قدرت خدای بزرگ بر خود، اندیشه كن و از نزدیكی اش به تو، شرمگین باش.

ـ بحارالانوار، ج ۷۸، ص ۱۶۰

هَلَكَ مَن لَیسَ لَهُ حَكیمٌ یُرشِدُهُ

هلاك شد آن كه راهنمای حكیمی ندارد تا ارشادش كند.

ـ بحارالانوار، ج ۷۸، ص ۱۵۹

مَن رَمَی النَّاسَ بِما فیهم، رَمَوهُ بِما لَیسَ فیه

هر كه به مردم نسبتی دهد كه در آنها هست، نسبتی به او دهند كه دراو نیست.

ـ بحارلانوار، ج ۷۵، ص ۲۶۱

نَظَرُ المُؤمِنِ فی وَجهِ أخیهِ المُؤمِنِ لِلمَوَدَّهِ وَ المَحَبَّهِ لَهُ عِبادهُ

نگاه مومن به چهره برادر مومن خود از روی دوستی و محبت به او، عبادت ا ست.

ـ تحف العقول، ص ۲۸۲

إنَّها (الصَّدَقهَ) تَقَعُ فی یَدِ اللهِ أن تَقَعَ فی یَدِ السّائلِ

صدقه قبل از این كه دردست نیازمند قرار گیرد، در دست خداوند قرار می گیرد.

ـ عّده الّداعی، ح ۱۲۱

أنتِ بِحمدِاللهِ عالِمَهٌ غَیرُ مُعَلَّمَهٍ و فَهِمَهٌ غیرُ مُفَهَّمهٍ

(ای زینب) تو بحمد الله ـ عالمی هستی كه نزد كسی تعلیم ندیدی و دانایی هستی كه نزد كسی نیاموختی.

ـ بحارالانوار، ج ۴۵، ص ۱۶۴

المًؤمنُ یَصمُتُ لِیَسلَمَ وَ یَنطِقُ لِیَغنَمَ

مومن سكوت می كند تا سالم ماند و سخن می گوید تا سود برد.

ـ الكافی، ج ۲، ص ۲۳۱

إنّ حُبَّنا أهلَ البَیتِ یُساقِطُ عَنِ العِبادِ الذّنوبَ كَما یُساقِطُ الرّیحُ الورَقَ مِنَ الشَّجَرِ

محبت ما، اهل بیت، گناه بندگان را فرو می ریزد. چنانكه باد، برگ درخت را.

ـ بشاره المصطفی، ص ۳

إذا قامَ قائِمُنا أذهَبَ اللهُ عَن شیعَتِنا العاهَهَ و جعلَ قُلوبَهُم كَزُبَرِ الحَدیدِ

آن گاه كه قائم ما قیام كند، خداوند آفت را از شیعیان ما بزداید و دل هایشان را چون پاره های آهن گرداند.

ـ الخصال. ص ۵۴۱

إنَّ الحَسَنَ بنَ علیٍّ (ع) كانَ أعبَدَ النّاسِ فی زَمانِهِ و أزهَدَهُم و أفضَلَهُم

امام حسن (ع) در زمان خود عابدترین، زاهدترین و برترین مردم بود.

ـ امالی صدوق، ص ۱۵۰

اَلمُنتَظِرونَ لِظهُورهِ أفضَلُ أهلِ كُلِّ زَمانٍ

منتظران ظهور امام مهدی (عج) برترین اهل هر زمان اند.

ـ بحارالانوار، ج ۵۲، ص ۱۲۲

كَفی بِنَصرِاللهِ لَكَ أن تَری عَدُوَّكَ یَعمَلُ بِمَعاصِیِ اللهِ فیكَ

تو را یاری خدا همین بس كه می بینی دشمنت به قصد تو خدا را نافرمانی می كند.

ـ بحارالانوار. ج ۷۸، ص ۱۳۶

رَحِمَ اللهُ العَبّاسَ آثَرَ و أبلی و فَدی أخاهُ بِنَفسِهِ

رحمت خدا بر عباس! ایثار كرد و كوشید و جان فدای برادرش كرد.

ـ بحارالانوار، ج ۲۲، ص۲۷۴

ألا و إنَّ أبغَضَ النّاسِ إلی اللهِ مَن یَقتَدی بِسُنَّهِ إمامٍ و لا یَقتَدی بأَعمالِهِ

هشدار كه منفورترین مردم نزد خداوندكسی است كه سیره امامی را برگزیند، ولی از كارهای او پیروی نكند.

ـ الكافی، ج ۸، ص ۲۳۴

 نظر دهید »

زندگی نامه حر بن یزید ریاحی

05 مهر 1396 توسط رقيه صادقي آهنگري

خاندان

حرّ بن یزیدبن ناجیه بن سعدبن بنی ریاح، از بزرگان قبیله بنی تمیم و شاخه بنی ریاح بود. او همواره از بزرگان و شجاعان قوم خود به شمار می رفت.

فرمانده هزار سرباز

هنگامی که خبر آمدن امام حسین(علیه السلام) در کوفه منتشر شد، حرّبن یزید به سمت فرماندهی 1000 نفر از سربازان برگزیده شد و عبیدالله به او دستور داد، از ورود امام به کوفه جلوگیری و او را وادارد که با یزید بیعت کند. هنگامی که امام حسین(علیه السلام) به منزل «ذی حِسم» رسیدند. امام دستور داد در آنجا اتراق کرده و خیمه ها را برافراشتند. لشکر هزار نفری حرّ در شدت گرمای ظهر، در برابر امام حسین(علیه السلام) با شمشیرهای آویزان، صف کشیدند. امام احساس کرد که آنها تشنه اند، به اصحاب و یارانش امر کرد: «این قوم را سیراب و لب اسبهایشان را تر کنید.»
علی بن طعان محاربی نقل می کند: در آن روز من در سپاه حر آخرین نفر بودم که نزد امام حسین(علیه السلام) و یارانش رسیدم. چون امام تشنگی مرا دید، فرمود: فرزند برادر! آن شتر را که مشک آب بر آن قرار دارد بخوابان، خواباندم. فرمود: لبه مشک را برگردان و آب بیاشام. از شدت تشنگی نتوانستم لبه مشک را برگردانم و آب بخورم در این لحظه امام بلند شد و این کار را انجام داد. پس از اینکه لشکر حرّ سیراب شدند، امام به آنها گفت: ای مردم شما کیستید؟ جواب دادند: یاران عبیدالله هستیم. امام فرمود: فرمانده شما کیست؟ گفتند: حرّبن یزید ریاحی. امام به حرّ گفت: ای فرزند یزید، وای بر تو، با مایی یا بر ما؟ حرّ در جواب گفت: بر تو ای ابا عبدالله. در این لحظه امام فرمود: «وَ لا حَوْلَ وَ لا قُوَّهَ إِلاّ بِاللَّهِ الْعَلِیِّ الْعَظِیمِ».

اقتدا به امام

هنگام ظهر شد، امام به حجاج بن مسروق گفت: خداوند تو را رحمت کند، اذان و اقامه بگو تا نماز بخوانیم. پس از اذان، امام به حر گفت: می خواهی با یاران خود نماز بخوانی؟ حرّ با اینکه پیشوای قوم و فرمانده سپاه بود، متواضعانه در پاسخ امام گفت: همگی پشت سر شما نماز می خوانیم. امام حسین(علیه السلام) پس از نماز، بر شمشیر خود تکیه زد و پس از حمد خدا رو به لشکر حرّ گفت: «ای گروه مردم، من نزد شما نیامدم، تا آنگاه که نامه های شما به من رسید و فرستادگان شما به نزد من آمدند که نزد ما بیا; زیرا امام و پیشوایی نداریم و امید است خدا به وسیله تو ما را هدایت کند. پس اگر به دعوتی که خود کرده اید، پایبندید، بار دیگر پیمان ببندید تا مطمئن شوم و اگر این کار را نمی کنید و از آمدنم ناخوشایند هستید، از همانجا که آمدم به همان جا برمی گردم.»
پس از نماز عصر هم امام با آنها سخن گفت. پس از سخنان امام، حر ریاحی گفت: «ابا عبدالله ما از این نامه ها و فرستادگان خبر نداریم» امام حسین(علیه السلام) برای اثبات گفته های خود به عقبه بن سمعان فرمود: «عقبه! آن خورجین نامه ها را بیاور».
به دستور امام، عقبه نامه های کوفیان را آورد و پیش لشکریان حرّ ریخت، همه می آمدند، نگاه می کردند و بر می گشتند. حر ریاحی گفت: «ابا عبدالله ما از کسانی که برایت نامه نوشته اند نیستیم، مأموریت ما این است که از تو جدا نشویم، تا تو را نزد عبیدالله ببریم.»
امام تبسمی کرد و در جواب گفت: «مرگ به تو از این کار نزدیک تراست.»

احترام به امام

امام به یاران و اهل بیت خود گفت: «بانوان را سوار کنید تا ببینم حر و یارانش چه می کند.» هنگامی که سوار شدند، سواران حر جلوی آنها را گرفتند. امام حسین(علیه السلام)ناراحت شد و در حالی که دست به شمشیر برده بود، گفت: ««ثَکَلَتْکَ أُمُّکَ مَا الَّذی تُرِیدُ أَن تَصنَعَ».
حر ریاحی با اینکه فرمانده سپاه بود و از حرف امام به شدت ناراحت شده بود، در جواب امام گفت:
«به خدا سوگند هر کس نام مادرم را می برد، جوابش را می دادم، امّا به خدا قسم نمی توانم درباره مادرت جزنیکی چیزی بگویم وناگزیرم تورا نزدعبیدالله ببرم.»
امام در جواب حر گفت: «إِذاً وَ اللهِ لا اَتَّبِعُکَ» حر هم در جواب امام گفت: در این صورت به خدا قسم از تو جدا نمی شوم مگر خودم و یارانم بمیریم.

پیشنهاد امام

در این هنگام امام به حرّ فرمود: «یارانم با یارانت و من با تو می جنگیم، اگر مرا کشتی سرم را نزد عبید الله ببر و اگر من تو را کشتم قوم را از دست تو آسوده کرده ام.»
حر ریاحی در جواب گفت: «من مأمور جنگ با تو نیستم، بلکه مأمورم تو را به کوفه، نزد عبیدالله ببرم، حالا که با من به کوفه نمی آیید، راهی را انتخاب کن که نه به کوفه منتهی شود نه مدینه، من هم نامه ای به امیر می نویسم و از او کسب تکلیف می کنم، شاید تصمیمی بگیرد و مرا از جنگ با تو معاف دارد.»
امام حسین(علیه السلام) از منزل «عُذیب» راه را به طرف چپ کج کرد، حر هم همراه امام حرکت نمود و یک لحظه از امام و یارانش غافل نمی شد. حرکت امام ادامه یافت تا به سرزمین نینوا رسیدند. در این هنگام سواری از طرف کوفه، نمایان شد و نزد حر رفت و نامه ای به او داد، حر نامه را باز کرد، دید از طرف عبیدالله است و در آن نوشته است: کار را بر حسین(علیه السلام) سخت و دشوار گیر و او را در بیابانی بی آب فرود آر و بدان فرستاده من جاسوس من است و همیشه با تو خواهد بود و اخبار تو را به من خواهد رساند. امام به حر گفت: «اجازه بده در آبادی «نینوا» یا «غاضریه» یا «شفیه»، فرود آییم.» حر به سخن امام گوش نکرد و گفت: «به خدا قسم نمی توانم با امر عبیدالله مخالفت کنم; زیرا مأمورش مواظب اعمال و رفتار من است.»
زهیر بن قین به امام حسین(علیه السلام) گفت: اجازه دهید با آنها جنگ کنیم; زیرا جنگ با این لشکر اندک، آسان تر از جنگ با لشکر بزرگی است که بعد از این خواهد آمد. امام در جواب فرمود: «دوست ندارم آغاز گر جنگ باشم.»

توبه حُرّ

روز عاشورا، امام حسین(علیه السلام) با صدای بلند از مردم یاری خواست و گفت:
«أَما مِنْ مُغِیث یُغِیثُنا لِوَجْهِ اللهِ؟ أَما مِنْ ذابٍّ یَذُبُّ عَنْ حَرَمِ رَسُولِ اللهِ؟»

حر ریاحی با شنیدن سخنان جانسوز امام، مضطرب و پریشان شد، با ناراحتی نزد عمربن سعد آمد و به او گفت: آیا می خواهی با حسین(علیه السلام) بجنگی؟ عمربن سعد با کمال بی شرمی گفت: آری، چنان نبردی کنم که کمترین آن بریده شدن سرها و جدا شدن دستها را به دنبال دارد. حرّ که دوست نداشت با امام روبه رو شود، به او گفت: بهتر نیست او را به حال خود واگذاری تا اهل بیت خود را از اینجا دور کند؟ عمر سعد که جیره خوار عبیدالله بود، در جواب گفت: اگر کار دست من بود، پیشنهاد تو را عملی می کردم، ولی امیر اجازه نمی دهد.
حرّ نگران و آشفته در گوشه ای ایستاد و به فکر فرو رفت. به دنبال بهانه ای می گشت که از لشکر عمر سعد جدا شود، لذا نزد «قرّه بن قیس» آمد و گفت: اسبت را آب داده ای؟ گفت: نه، حر گفت: نمی خواهی آتش دهی؟ من می روم و او را سیراب می کنم و با این بهانه از لشکر عمر سعد فاصله گرفت و راهش را به طرف خیمه گاه امام، کج کرد. مهاجربن اوس که همراهش بود، به حُر گفت: از کارهایت متحیّر شده ام، به خدا قسم هرگز تو را این گونه ندیده ام، اگر از دلیران کوفه سؤال می کردند، نام تو را می بردم. حرّ ریاحی در جواب گفت:
«به خدا قسم، خود را در میان بهشت و جهنم می بینم، ولی چیزی را بر بهشت ترجیح نخواهم داد. اگر چه مرا بکشند و پاره پاره کرده و بسوزانند.»

حرّ در برابر امام

حُرّ به خیام اهل بیت نزدیک می شد، در حالی که دست بر سر نهاده بود و زمزمه می کرد: «أَللّهُمَّ إِلَیْکَ أَنَبْتُ، فَتُبْ عَلَیَّ، فَقَدْ أَرْعَبْتُ قُلُوبَ أَوْلِیائِکَ وَ أَوْلادِ بِنْتِ نَبِیِّکَ».
هنگامی که نزد امام رسید با ناراحتی و پشیمانی گفت:
«جانم فدایت، ای فرزند رسول خدا، منم کسی که راه را بر تو بستم و سایه به سایه با تو آمده و از تو جدا نشدم و تو را در این سرزمین پر آشوب نگه داشتم. به خدایی که هیچ معبودی جز او نیست، هرگز گمان نمی کردم این قوم چنین رفتاری با تو داشته باشند و به حرفهایت گوش نکنند… به خدا قسم اگر می دانستم نمی پذیرند، درباره ات خطایی مرتکب نمی شدم، حال پشیمان و توبه کنان آمده ام تا جانم را فدا کنم، آیا توبه ام پذیرفته می شود؟»
امام در پاسخ فرمود: «نَعَمْ، یَتُوبُ اللهُ عَلَیْکَ، وَ یَغْفِرُ لَکَ، ما اِسْمُکَ؟».
جواب داد: حر بن یزید.
امام فرمود: «أَنْتَ الحُرُّ کَما سَمَّتْکَ أُمُّکَ حُرَّاً فِی الدُّنْیا وَالاْخِرَهِ، اَنْزِلْ.»
حرّ گفت: «سوار بر اسب باشم بهتر است که پیاده شوم. ای حسین، چون اولین کسی بودم که راه را بر تو بستم، اجازه بده اولین شهید2 راهت باشم، شاید به این وسیله در زمره کسانی باشم که فردای قیامت با جدّت محمد مصطفی(صلی الله علیه وآله) مصافحه می کنند.»

هشدار حرّ

حرّ پیشاپیش امام حسین(علیه السلام) ایستاد و خطاب به لشکر دشمن گفت:
«ای اهل کوفه، این بنده صالح خدا را فرا خواندید، وقتی آمد او را رها کردید. گفتید در راه تو جان تقدیم می کنیم آنگاه بر او شمشیر کشیدید. او را نگه داشته و از همه طرف محاصره کردید و نمی گذارید در سرزمین پهناور خدا به سویی رود. مانند اسیر در دست شما مانده است و بر سود و زیان خود قدرت ندارد، آب فرات را از او، زنان، دختران و خویشانش مانع شده اید، در حالی که یهود و نصارا از آب فرات می نوشند و خوکان و سگان در آن می غلتند. اینها از تشنگی به جان آمده اند. پاس حرمت ذریّه محمد(صلی الله علیه و آله) را نداشتید. خدا روز تشنگی، شما را سیراب نکند.»

شهادت حرّ

هنگامی که سخنان صریح و بی پرده حرّ به اینجا رسید، گروهی به او حمله کردند. حرّ توانست با نبردی شجاعانه 40 نفر از دشمن را به درک واصل کند. ولی سرانجام بر اثر ضربه ای که بر اسبش خورد، بر زمین افتاد و مجروح شد. اصحاب امام حسین(علیه السلام) پیکرش را به خیمه گاه منتقل کرده، مقابل ابا عبدالله گذاشتند، در حالی که حرّ آخرین نفسهای زندگی را می کشید، حضرت خم شد و چهره اش را از گَرد و غبار پاک کرد و فرمود:
«أَنْتَ الحُرُّ کَما سَمَّتْکَ أُمُّکَ حُرَّاً فی الدُّنْیا وَالاْخِرَهِ…».

بارگاه حرّ ریاحی

پس از شهادت امام حسین(علیه السلام) و یارانش، طایفه بنی ریاح با توافق عمربن سعد، پیکر حرّبن یزید را از میدان جنگ بیرون برده و در محل فعلی، دفن کردند. اوّلین بنای آستانه وی، حدود سال 370هـ.ق. به فرمان عضد الدوله دیلمی ساخته شد. ولی به علت دوری آستانه از کربلا و ناامنی راهها، آستانه حرّ به تدریج رو به ویرانی نهاد. هنگامی که شاه اسماعیل صفوی، عراق را فتح کرد، نسبت به بزرگی حرّ و جایگاه مرقد او، احساس شک و تردید کرد. برای روشن شدن حقیقت، دستور داد تا قبر را بشکافند. هنگامی که کارگران قبرش را شکافتند، جسد حر با لباس های خون آلود دیده شد و آثار جراحت تازه بود و بر سرش اثر ضربه شمشیری که با دستمالی بسته شده بود، دیده می شد. شاه دستور داد، دستمال را باز کردند. ناگهان خون جاری شد، دستمال دیگری بستند ولی خون قطع نشد. مجبور شدند همان دستمال را دوباره ببندند. شاه اسماعیل قطعه کوچکی از آن پارچه را برید و برای تبرّک برداشت. سپس دستور داد قبر حرّ را بازسازی کنند، لذا در سال 914هـ.ق. آستانه مجلّلی برای حرّ ریاحی ساخته شد.

 نظر دهید »

گفتگو با همسر شهید بی سر ، شهید محسن حججی

04 مهر 1396 توسط رقيه صادقي آهنگري

گفت وگو با همسر محسن حججی شهید مدافع حرم

 حالا کسی نمانده که ماجرای سر بریده شهید مدافع حرم محسن حججی را نشنیده باشد؛ جوانی که تیرماه ۱۳۷۰ در اصفهان به‌دنیا آمد و مردادماه ۱۳۹۶ در سوریه به شهادت رسید.

حالا همه جا پر است از قصه رشادت جوانی دهه هفتادی که ایمان و عشق روئین‌تنش کرده؛ جوانی که آرزویش شهادت بوده. آرزویی که حالا یک طور خاص، یک شکل غریب، رنگ حقیقت گرفته؛ محسن سرش را داده و بال درآورده و پرواز کرده سمت آسمان.

با «زهرا عباسی» همسر این شهید مدافع حرم، به بهانه شهادت همسر جوانش به‌گفت‌وگو نشسته‌ایم.شیرزنی که تمام‌قد پشت همسرش ایستاده و می‌گوید: «شهادت محسن افتخار خانواده ‌ماست. 

خانم عباسی چند وقت با شهید حججی زیر یک سقف زندگی کردید؟

ما ۱۱ آبان ۹۱ عقد کردیم؛ ۹ مرداد ۹۳ ازدواج کردیم و زیر یک سقف رفتیم. تنها فرزندمان علی هم ۲۴ فروردین ۹۵ به‌ دنیا آمد.

در این چند روز تصاویر زیادی از همسر شما منتشر شده که نشان می‌دهد در کار جهادی خیلی فعال بوده.

بله همین طور است. محسن از همان نوجوانی در کارهای فرهنگی فعال بود، همیشه در اردوهای جهادی شرکت می‌کرد. یکی از اعضای فعال موسسه شهید حاج احمد کاظمی بود و کلا فعالیت‌های جهادی‌اش را از همین‌جا شروع کرد و حالا که نگاه می‌کنم، می‌بینم حتی مسیر زندگی‌اش را هم از همین موسسه پیدا کرد و ادامه داد. محسن همیشه در پایگاه بسیج فعال بود، این اواخر در فضای مجازی از نظر فرهنگی بسیار فعال بود. 

می‌گفت مقام معظم رهبری وقتی که فرموده‌اند: «جواب کار فرهنگی باطل، کار فرهنگی حق است»، تکلیف ما را در انجام کار فرهنگی روشن کرده‌اند و ما نباید این عرصه فرهنگی را خالی بگذاریم و واقعا دغدغه‌اش کار فرهنگی بود. محسن خیلی زیاد کتاب می‌خواند، هروقت هم جایی به مشکل می‌خورد و گیر می‌کرد، می‌گفت حتما کتاب کم خوانده‌ام که اینجوری شده. 

چطور شد که مدافع حرم شد؟

قضیه‌اش طولانی است… محسن همیشه فعالیت‌های‌ جهادی و فرهنگی داشت، اما موقعی که به‌ خواستگاری من آمد هنوز عضو سپاه نبود، یعنی بحث مبارزه و… هنوز در زندگی‌اش مطرح نشده بود، با این حال علاقه زیادی به شهادت داشت. یادم است سر سفره عقد که نشسته ‌بودیم، به من گفت: «الان فقط من و تو، توی این آینه مشخص هستیم، از تو می‌خواهم که کمک کنی من به سعادت و شهادت برسم.»

من هم همان‌جا قول دادم که در این مسیر کمکش‌ کنم. در این چند سال هم همیشه همه تلاشم این بود که این خواسته‌ای را که سر سفره عقد از من داشت، انجام بدهم. حتی خودم از او خواستم که اگر امکان دارد، عضو سپاه بشود. گفتم خیلی دوست دارم همسرم سپاهی باشد.

محسن چون خودش هم علاقه داشت، از این پیشنهاد استقبال کرد و فقط گفت: «زهرا اگر من این مسئولیت را قبول کنم، هرجایی که اسمی از اسلام بیاید، می‌روم و از اسلام دفاع می‌کنم، چه مرزهای کشور خودمان باشد، چه یک کشور دیگر… تو با این قضیه مشکلی نداری؟» گفتم نه… مشکلی ندارم. 

واقعا نداشتید؟

نه، واقعا نداشتم. چون این راهی بود که محسن انتخاب کرده ‌بود، راهی بود که او را به آرزویش می‌رساند. بعد هم محسن با توجه به سوابق فعالیت‌های جهادی‌اش و خصوصیاتی که داشت توانست به عضویت سپاه دربیاید و از همان موقع که عضو سپاه شد، بحث مدافعان حرم پیش آمد و تنها آرزوی همسرم این بود که اعزام به سوریه، قسمت او هم بشود.

چرا این آرزو را داشت؟

می‌گفت اگر ما ۱۴۰۰ سال پیش نبودیم که یار و یاور اهل بیت باشیم، حالا این فرصتی است که به ما داده شده و نباید آن را از دست بدهیم. حتی دفعه اولی که می‌خواست اعزام شود، من باردار بودم. محسن آمد با خوشحالی گفت که بالاخره با کلی خواهش، اسم من درآمده و با اعزامم موافقت شده، ‌می‌خواهم بروم سوریه اما تو به کسی نگو بارداری که مخالفت نکنند. من هم همین‌کار را کردم و محسن چند روز قبل از محرم ۹۴ اعزام شد و بعد از اربعین ۹۴ به خانه برگشت.

دفعه دوم کی اعزام شد به سوریه؟

۲۷ تیر اعزام شد. 

این بار خداحافظی برایش سخت‌تر نبود؟ بالاخره علی به دنیا آمده بود و به‌عنوان یک پدر و یک همسر وابستگی محسن به خانواده‌اش قطعا بیشتر شده بود.

شاید باورتان نشود، اما محسن واقعا راحت از من و فرزندمان دل کند. چون عشق اصلی‌اش خدایی بود. همه می‌دانستند که چقدر من و محسن به همدیگر علاقه داشتیم، همه غبطه می‌خوردند به عشق بین من و شوهرم. اما او همیشه می‌گفت زهرا در عشق من به خودت و پسرمان علی شک نکن ولی وقتی که پای حضرت زینب(س) بیاید وسط، زهرا جان من شماها را می‌گذارم و می‌روم.

از اسارت محسن چطور باخبر شدید؟

سه‌شنبه بود که عکس محسن را در تلگرام دیدم.

همان عکس معروفی که محسن را اسیر داعشی‌ها نشان می‌دهد؟

بله همان عکس را دیدم. من تلگرام محسن را روی گوشی خودم نصب کرده بودم، یک دفعه دیدم در یکی از گروه‌هایی که با دوستانش داشت، عکسی را فرستادند و گفتند برای آزادی این اسیر دعا کنید. من عکس را باز کردم و دیدم این اسیر، محسن من است.

چه حالی داشتید؟

انتظار اسارتش را نداشتم به‌خاطر همین شوکه شدم، اما چون محسن از من خواسته بود کمک کنم در مسیر شهادت باشد، آرزو کردم که به همان هدفش برسد. می‌دانستم اگر محسن الان هم شهید نشود،‌ اول و آخر شهید می‌شود،‌چون مسیرش شهادت بود و با تمام وجودش شهادت را می‌خواست.

همسر شما در این عکسی که منتشر شده،‌ آرامش عجیبی دارد،‌ آنقدر که این آرامشش نظر همه را جلب کرده و در این چند روز خیلی‌ها از اسیری می‌گویند که بدون ذره‌ای ترس مقابل داعشی‌ها ایستاده. خودتان محسن را در این عکس چطور دیدید؟

همان طور که بود دیدم. شما این عکس را نگاه کنید، انگار نه انگار که شوهر من تیر خورده و اسیر دست داعشی‌هاست، عکس طوری است که انگار محسن، آن نیروی داعشی را اسیر گرفته. به چشم‌های شوهر من نگاه کنید، اصلا ترس در این چشم‌ها نیست، همه‌اش شجاعت است، دلیری است، ‌محسن در این عکس مثل کوه باصلابت است.

خبر شهادت محسن را کی شنیدید؟

ساعت ۳ بامداد چهارشنبه… من اصلا خواب به چشمم نمی‌آمد، بعد از این‌که عکس اسارتش را دیدم مدام فکر می‌کردم الان محسن در چه حالی است، یک دفعه دیدم در گروه‌های تلگرامی زدند که شهید بی‌سر، شهادتت مبارک … دیدم این شهید بی‌سر، محسن من است. همان موقع فهمیدم محسن به آرزویش رسید.

من افتخار کردم که محسن شهید شده،‌گفتم خدایا شکرت که محسن به آرزویش رسید. همان موقع فکرکردم چقدر شوهر من پیش اهل بیت عزیز بود که از هرکدام یک نشانه‌ گرفت و شهید شد. دیدم دشمن برای امام علی(ع) خنجر کشید، برای همسر من هم خنجر کشید، سر شوهر من را مثل امام حسین(ع) از تن جدا کردند، محسن مثل علی‌اکبر جوان بود، مثل حضرت زینب(س) اسارت کشید… دیدم ارادت شوهر من به اهل‌بیت آنقدر زیاد بود که از هرکدام یک نشانه گرفت و شهید شد.

یعنی تصویر پیکر بی‌سر همسرتان را هم بعد از شهادت دیدید؟

بله من تصویر بدن بی‌سرش را دیدم، خیلی‌ها به من گفتند این عکس را نبین، گفتند تو همان عکسی را ببین که محسن استوار ایستاده و اسیر شده، این یکی را نگاه نکن. اما من گفتم نه این طور نگویید، مگر حضرت زینب(س) در مجلس یزید نفرمودند که «ما رأیت الا جمیلا.» من هم هیچ چیز جز زیبایی در این مسیر، در این عکس نمی‌بینم.

فکر می‌کنید وقتی علی بزرگ شد و این عکس را دید چه احساسی نسبت به آن داشته باشد؟

اگر علی آن جوری که من دوست دارم، تربیت و بزرگ شود،‌ قطعا به این عکس افتخار می‌کند و قطعا همین مسیر را انتخاب می‌کند و ان‌شاءالله مثل پدرش شهادت نصیب او هم می‌شود. علی با همین دوتا عکس یعنی اسارت و شهادت پدرش می‌فهمد او چقدر شجاع بوده، چقدر مرد بوده،‌ باغیرت بوده،‌ با ایمان بوده.

حال و هوای شهر شما بعد از شهادت محسن چطور است؟ دیگر همه خبر را شنیده‌اند؟

نجف‌آباد الان عزادار محسن است. تا الان کسی نمانده که به خانه ما نیامده باشد، همه منتظرند مراسم‌های محسن شروع شود. به ما گفته‌اند تا دوشنبه صبر کنید معلوم شود آیا پیکرش برمی‌گردد یا نه،‌ بعد برایش مراسم بگیرید.

دوست دارید پیکر همسرتان را بیاورند؟

جسم که فانی است، زیر خاک از بین می‌رود،‌ من خودم محسن را به حضرت زینب(س) بخشیدم. محسنِ من فدایی حضرت زینب(س) شد. می‌دانم تا وقتی مزار محسن مثل حضرت زهرا(س) پنهان باشد، ‌حتما می‌تواند ایشان را ملاقات کند. اما به‌خاطر تسلی دل پدر و مادرش دوست دارم پیکرش را بیاورند.

در صحبت‌هایی که شده از نحوه اسارت ایشان خبردار شدید؟

بله گفتند که در منطقه التنف در مرز عراق و سوریه، محسن با همرزمانش عملیات داشتند،‌ که داعشی‌ها بعضی‌ها را شهید و زخمی می‌کنند و از آن جمع فقط محسن اسیر می‌شود. دوستانش دیده ‌بودند محسن تیر خورده و اسیر شده است. بعد هم شنیدم محسن را تیرباران کرده‌اند و سپس سر از بدنش جدا کرده‌اند.

اما من از این شهادت ناراحت نیستم، من خوشحالم، الان هم اگر گریه می‌کنم به‌خاطر اهل بیت گریه می‌کنم، به حال خودم گریه می‌کنم که از محسن جا ماندم. به هرکسی هم که به مجلس محسن می‌آید و گریه می‌کند می‌گویم خواهش می‌کنم اشک‌تان هدف دار باشد. برای حضرت زینب(س) اشک بریزید،‌ برای امام حسین(ع) اشک بریزید تا دل شهید من هم راضی بشود.

 نظر دهید »

زندگی نامه شهید محسن حججی

04 مهر 1396 توسط رقيه صادقي آهنگري

وصیت نامه اندوهناک شهید محسن حججی: تصویرم را ببرید پیشکش “امامم سیدعلی خامنه‌ای” و “فرمانده‌ام حاج قاسم”
 شنبه 21 مرداد 1396 - 17:47
شهید محسن حججی که پس از ۲ روز اسارت به‌دست نیروهای تکفیری داعش به شهادت رسید، حرف‌های ناگفته خود را در وصیت‌نامه‌اش نوشته و این وصیت‌نامه هم‌اکنون به دست تمام ملت ایران رسیده است.

شهید محسن حججی متولد 21 تیرماه 1370 در شهرستان نجف‌آباد است که سال 1385 وارد  فعالیت‌های فرهنگی شد و در سال 1391 ازدواج کرد، ثمر ازدواج وی پسری به‌نام علی است که یک و نیم سال دارد. روز دوشنبه 16 مرداد 1396 به اسارت دشمن درآمد و در روز چهارشنبه 18 مرداد 1396 در سوریه به درجه رفیع شهادت نائل شد.

وصیت‌نامه شهید محسن حججی را با هم می‌خوانیم:

حالا که دستهایم بسته است می‌نویسم نه با قلم که با نگاه و نه با جوهر که با خون، رو به دوربین ایستاده‌ام و ایستاده‌ام رو به همه شما، رو به رفقا، رو به خانواده‌ام، رو به رهبر عزیزم و رو به حرم. حرامزاده‌ای خنجر به دست است و دوست دارد که من بترسم و حالا که اینجا در این خیمه‌گاهم هیچ ترسی در من نیست. تصویرم را ببرید پیشکش رهبر عزیز و امامم سید علی خامنه‌ای و فرمانده‌ام حاج قاسم و به رهبرم بگویید که «اگر در بین مردمان زمان خودت و کلامت غریبید ما اینجا برای اجرای فرمان شما آمده‌ایم و آماده تا سرمان برود و سر شما سلامت باشد».

آسمان اینجا شبیه هیچ‌جا نیست حتی آسمان روستای دورک و وزوه که در اردوی جهادی دیده‌ام یا آسمان بیابان‌های سال‌های خدمتم، اینجا بوی دود و خون می‌آید. کم‌کم انگار لحظه دیدار است ولی این لحظه‌های آخر که حرامیان دوره‌ام کرده‌اند می‌خواهم قصه بگویم و قصه که می‌گویم کمی دلم هوایی علی کوچولویم می‌شود ولی خدا وعده داده که جای شهید را برای خانواده‌اش پر می‌کند، اما حتماً قصه‌ام را برای علی وقتی بزرگ شد بخوانید.

قصه کودکی‌ام که با پدرم در روضه‌های مولا اباعبدالله الحسین(ع) شرکت می‌کردم، قصه لرزش شانه‌های پدر و من که نمی‌دانستم برای چیست. پدرم با اینکه کارگری ساده بود همیشه از خاطرات حضورش در دفاع مقدس می‌گفت و توصیه می‌کرد:

«پسرم، دفاع مقدس و رشادت و مجاهدت برای اسلام و دین هیچ‌وقت تمام‌شدنی نیست و تا دنیا هست مبارزه بین حق و باطل هم خواهد بود ان‌شاءالله روزی هم نوبت تو خواهد شد».

دوران کودکی و مادری که کلید رفتنم به قتلگاه در دستان اوست و او بود که اجازه داد. مادرم همیشه می‌گفت «تو را محسن نام گذاشتم به‌یاد محسن سقط‌شده خانم حضرت زهرا(س)». مادر جان، اولین باری که به سوریه اعزام شدم دریچه‌های بزرگی به‌رویم باز شد اما نمی‌دانم اشکال کارم چه بود که خداوند مرا نخرید.

بازگشتم و چهل هفته به جمکران رفتم و از خداوند طلب باز شدن مسیر پروازم را کردم. تا اینکه یک روز فهمیدم مشکل رضایت مادر است. تصمیم گرفتم و آمدم به دست و پای تو افتادم و التماست کردم و گفتم مگر خودت مرا وقف و نذر خانم فاطمه زهرا(س) نکردی و نامم را محسن نگذاشتی، مادرجان، حرم خانم زینب(س) در خطر است اجازه بده بروم. مادرم…. نکند لحظه‌ای شک کنی به رضایتت که من شفاعت‌کننده‌ات خواهم بود و اگر در دنیا عصای دستت نشدم در عقبی نزد حضرت زهرا(س) سرم را به‌دست بگیر و سرفراز باش چون ام‌وهب.

مادر، یادت هست سال‌های کودکی و مدرسه، پس از دبستان و مقاطع تحصیلی و بالاتر، همیشه احساس می‌کردم گمشده‌ای دارم و این‌قدر به مادرمان حضرت زهرا(س) متوسل شدم تا در سال 1385 و اوج جوانی مسیری را برایم روشن کردند و آن مسیر آشنایی با شهید کاظمی و حضور در مؤسسه‌ای تربیتی‌فرهنگی به همین نام بود.

همان سال‌ها بود که مسیر زندگی‌ام را پیدا کردم و حاج احمد کاظمی شد الگوی زندگی و یار لحظه لحظه زندگی من، خیلی زود حاج احمد دستم را گرفت و با شرکت در اردوهای جهادی، هیئت، کار فرهنگی و مطالعه و کتاب‌خوانی رشد کردم. انگار حاج احمد دستم را گرفت و ره صدساله را به‌سرعت پیمودم. سربازی و خدمت در مناطقی دورافتاده را انتخاب کردم و تو مادر، ببخش که آن روزها مثل همیشه چقدر نگرانم بودی.

و ازدواج که آرزوی شما بود، با دختری که به‌واسطه شهدا با او آشنا شدم و خدا را شاکرم که حاج احمد از دختران پاکدامنش نصیبم کرده است، همنام حضرت زهرا(س) و از خانواده‌ای که به‌شرط اینکه به‌دلیل نداشتن فرزند پسر برایشان فرزند خوب و باایمانی باشم دختر مؤمن و پاکدامنشان را با مهریه‌ای ساده به‌عقدم درآوردند و من هم تنها خواسته‌ام از ایشان مهیا‌کردن زندگی برای رسیدن به سعادت و شهادت بود و با کمکِ هم، زندگی مهدوی(عج) را تشکیل دادیم، خانواده‌ای که در روزهای نبودنم و جهادم همسر و فرزندم را در سایه محبتشان گرفتند و من دلم قرص بود که همسر و فرزندم جز غم دوری و دلتنگی غمی نداشته باشند، همین جا بود که احساس کردم یکی از راه‌های رسیدن به خداوند متعال و قرار گرفتن در مسیر اسلام و انقلاب عضویت در سپاه است و همین جا بود که باز حاج احمد کمکم کرد و لیاقت پوشیدن لباس سبز پاسداری را نصیبم کرد.

و همسرم و همسرم…، می‌دانم و می‌بینم دست حضرت زینب(س) که قلب آشوبت را آرام می‌کند، همسرم شفاعتی که همسر وهب از مولا اباعبدالله شرط اجازه میدان رفتن وهب گذاشت طلب تو. خاطرات مشترکمان دلبستگی نمی‌آورد برایم، بلکه مطمئنم می‌کند که محکمتر به قتلگاه قدم بگذارم چون تو استوارتر از همیشه علی عزیزمان را بزرگ خواهی کرد و منتظر باش که در ظهور حضرت حجت به‌اقتدای پدر سربازی کند.

حالا انگار سبکتر از همیشه‌ام و خنجر روی بازویم نیست و شاید بوی خون است که می‌آید، بوی مجلس هیئت مؤسسه و شبهای قدر و یاد حاج حسین به‌خیر که گفت مؤسسه خون می‌خواهد و این قطره‌ها که بر خنجر می‌غلطد ارزانی حاج احمدی که مسیر شیب‌الخضیب شدنم را هموار کرد.

خدّالتریب شدنم را از مسجد فاطمه الزهرای(ع) دورک شروع کردم و به خاک آلودم تمام جسمم را تا برای مردمی که عاشق مولایند مسجد بسازیم. روی زمینی نیستم که می‌بینید، ملائک صف به صفند کاش همه چیز واقعی بود درد پهلویم کاش ساکت نمی‌شد و حالا منتظر روضه قتلگاهم، حتماً سخت است برایتان خواندن ولی برای من نور سید و سالار شهیدان دشت را روشن کرده است.

اینجا رضاً برضاک را می‌خواهم زمزمه کنم. انگار پوست دستم را بین دو انگشت فشردند و من مولای بی‌سر را می‌بینم که هم‌دوش زینب آمده‌اند و بوی یاس و خون در آمیخته هستم. حرامیان در شعله‌های شرارت می‌سوزند و من بدن بی‌پیکرم را می‌گذارم برای گمنامی برای خاک زمین.

 نظر دهید »

شبث بن ربعی

04 مهر 1396 توسط رقيه صادقي آهنگري

رسيدن شبث بن ربعى به کربلاء 5 محرم

 (پنجم محرم سال 61 هجرى)
شبث بن ربعى کوفى، يکى از دعوت کنندگان امام حسين(عليه السلام) به کوفه بود که ابن زياد پس از حرکت کردن امام حسين(عليه السلام) به سمت کوفه، او را نزد خود خواست. وى نخست خود را به بيمارى زد ولى شبانه نزد ابن زياد رفت و جايزه گرفت و به همراه چهار هزار نفر رهسپار کربلاء شد و روز پنجم محرم سال 61 هجرى قمرى به کربلاء رسيد.

شبث بن ربعى کوفى شخصى منافق و خبيث بود، زيرا نخست از اصحاب حضرت على(عليه السلام) بود و بعد جزء گروه خوارج شد. سپس توبه کرد و بعد از مدتى براى کشتن امام حسين(عليه السلام) عازم کربلاء شد و بعد از واقعه کربلاء با مختار به طلب خون امام حسين(عليه السلام) قيام نمود، سپس در قتل مختار حضور پيدا کرد و در حدود سال 80 هجرى قمرى در کوفه درگذشت.

در بيان خباثت اين مرد بى دين همين بس که وى صاحب يکى از مساجدى بود که پس از قتل امام حسين(عليه السلام) در کوفه جهت سرور و خوشحالى از کشته شدن امام(عليه السلام) تجديد بنا شده بود. مساجدى که به اين منظور تجديد بنا شده بودند، عبارتند از: مسجد اشعث بن قيس ـ مسجد جرير بن عبدالله بَجَلى ـ مسجد سماک بن مخرمه ـ مسجد شبث بن ربعى.(1)

امام حسين(عليه السلام) روز عاشورا به شبث خطاب فرمود: اى شبث بن ربعى و اى حجّار بن اَبجر و اى قيس بن اشعث و اى زيد بن حارث، مگر شما نبوديد که براى من نامه نوشتيد که ميوه هاى اشجار ما رسيده و بوستانهاى ما سبز گشته و از براى يارى کردنت لشکرها آراسته ايم. در اين هنگام قيس بن اشعث گفت: ما نمى دانيم چه مى گوئى لکن حکم يزيد و ابن زياد را بپذير، حضرت فرمود: لا واللّه هرگز دست ذلت به دست شما نمى دهم و از شما هم نمى گذرم.(2)

پي نوشت:
1-تاريخ کوفه، صفحه 46.
2-حوادث الايام، صفحه 19.

 نظر دهید »
  • 1
  • 2
  • ...
  • 3
  • 4
  • 5
  • 6
  • 7
اردیبهشت 1404
شن یک دو سه چهار پنج جم
 << <   > >>
    1 2 3 4 5
6 7 8 9 10 11 12
13 14 15 16 17 18 19
20 21 22 23 24 25 26
27 28 29 30 31    

فاطمه سادات

جستجو

موضوعات

  • همه
  • بدون موضوع

فیدهای XML

  • RSS 2.0: مطالب, نظرات
  • Atom: مطالب, نظرات
  • RDF: مطالب, نظرات
  • RSS 0.92: مطالب, نظرات
  • _sitemap: مطالب, نظرات
RSS چیست؟
  • کوثربلاگ سرویس وبلاگ نویسی بانوان
  • تماس